شعر را در غروب آذرماه باید سرود
زمانی که دما زیر صفر است
برف اما نمیبارد
برق نیست
گاز نیست
ریههایت از تنفس هوای کثافت
خسخس میکند
همهجا تعطیل است
مردم به تنگ آمده
هر گوشه فحش میدهند
و
در آخرین لحظات شارژ گوشیات
به «وکالیزه» گوش میدهی
انگار همهچیز
به این چند لحظه پایانی بستگی دارد
چه لحظه باشکوهی است
در قعر کثافت بودن
و با راخمانینف همدل شدن
شاعران کثافت را کاوش میکنند
و همیشه در اعماق آن
گوهری پیدا میکنند
تا یادآور شوند
که زندگی یک چیز نیست
کثافت همهچیز نیست
شعر هم هست، موسیقی هم هست، عشق هم هست
همیشه کورسویی هست
شمعی که هر روز دستبهدست
به دور شهر میچرخد
تا در تاریکی و سرما
چیزی باشد که مردم به رخوت عادت نکنند
تا نتی خوانده شود که مردم به سکوت
عادت نکنند
تا در گوش هم پچپچ کنند:
«دیدی؟»
«شنیدی؟»
«عجب شجاعتی!»
شعر برای ثبت همین لحظات است
وگرنه فردا که روشنی آمد
چه هولناک خواهد بود
اگر جنازهها تنها گواهمان باشند
مهرداد خامنهاى
۲۶ آذر ۱۴۰۳