از زوال طبقه تا سرگشتگی سوژهٔ انقلابی

از زوال طبقه تا سرگشتگی سوژهٔ انقلابی
بحران اپوزیسیون چپ ایران از منظر فلسفهٔ سیاسی کارل مارکس
مهرداد خامنه‌ای

در مواجهه با بحران مزمن و چندوجهی اپوزیسیون چپ ایران در دهه‌های اخیر، بازخوانی دستگاه نظری کارل مارکس نه صرفاً به‌عنوان یک سنت ایدئولوژیک، بلکه به‌مثابه روشی نقادانه و دیالکتیکی، می‌تواند امکاناتی برای درک ریشه‌های این بحران و امکان‌های برون‌رفت از آن فراهم آورد. پرسش اینجاست: چگونه می‌توان زوال نقش انقلابی چپ ایرانی را نه به‌مثابه انحرافی فردی یا اشتباهی راهبردی، بلکه به‌مثابه امری ساختاری، در نسبت با فروپاشی تاریخی سوژهٔ انقلابی، اضمحلال طبقهٔ کارگر به‌مثابه حامل بالقوهٔ تغییر، و جدایی نظریه از پراتیک درک کرد؟
فلسفهٔ سیاسی مارکس، برخلاف قرائت‌های تقلیل‌گرایانه از او، نه در پی ارائهٔ یک نظام بستهٔ مفاهیم، بلکه ناظر به نقد مستمر و انضمامی مناسبات سلطه، بازتولید و مقاومت در بطن جامعهٔ مدرن سرمایه‌داری است. از این منظر، بحران چپ ایران را باید در پیوند با دگردیسی تاریخی سوژهٔ طبقاتی، فروکاست نظریه به ایدئولوژی، و گسست میان فرم و محتوای مبارزهٔ سیاسی تحلیل کرد.

در نزد مارکس، طبقهٔ کارگر نه یک مقولهٔ آماری بلکه سوژه‌ای تاریخی است؛ حامل و تولیدکنندهٔ امکان دگرگونی رادیکال، از آن‌رو که تضادهای بنیادین مناسبات تولید سرمایه‌داری در بدن و زیست‌جهان آن متجلی می‌شود. اما در ایران معاصر، طبقهٔ کارگر از حیث سیاسی و تاریخی از افق تغییر غایب است. این غیبت را باید در چارچوب روندهای مادی‌ـ‌ساختاری نظیر:
فروپاشی صنایع ملی و گسترش بازارهای وارداتی،
مهاجرت گستردهٔ نیروی کار و شکل‌گیری طبقه‌ای از کارگران پراکنده و غیررسمی،
سرکوب سیستماتیک نهادهای سندیکایی،
و تضعیف اشکال سازمان‌یافتهٔ اعتراضات اقتصادی‌ـ‌سیاسی تحلیل کرد.
نتیجهٔ این روند، زوال عینی و ذهنی سوژهٔ تاریخی‌ست: کارگر دیگر نه در سطح ساختار و نه در سطح آگاهی، به‌عنوان نیرویی تغییرآفرین شناخته نمی‌شود. بدین‌ترتیب، چپ ایران به شکلی بنیادین از پایگاه مادی خود، یعنی طبقهٔ فرودست، جدا شده و در خلأ ایدئولوژیک و گفتاری فرو رفته است.

در نقد ایدئولوژی، مارکس می‌نویسد که آگاهی، بازتاب شرایط مادی‌ست، نه علت آن. اما چپ ایران، در غیاب تحلیل مشخص از شرایط مشخص، اغلب به بازتولید انتزاعی و متون مقدس مارکسیستی بسنده کرده و از پراتیک اجتماعی تهی شده است.
در واقع، ایدئولوژی چپ در ایران در دو سطح دچار بحران است:
نخست، در سطح محتوا، فاقد تحلیل تاریخی‌ـ‌مادی از سرمایه‌داری بومی و منطق انباشت در بافت خاص ایران است. دوم، در سطح فرم، فاقد پیوند ارگانیک با طبقات و مبارزات واقعی است. این ایدئولوژی، به‌جای آن‌که ابزار نقد باشد، به یک امر زبانی و نمادین تبدیل شده است: گونه‌ای از "مارکسیسم فرهنگی" بی‌ریشه که در ساحت نظر بازتولید می‌شود، اما فاقد عینیت اجتماعی و نیروی مادی است.

یکی از نقاط کوری که به‌شدت بر تحلیل‌های چپ ایرانی سایه افکنده، فهم تقلیل‌گرایانه از دولت است. در حالی‌که مارکس دولت را در چارچوب روابط تولیدی، به‌مثابه ابزار طبقهٔ حاکم برای تثبیت منافعش در نظر می‌گیرد، بسیاری از متفکران چپ ایرانی دولت را صرفاً به‌منزلهٔ نمود «استبداد» یا «سرکوب» فهم کرده‌اند، بی‌آن‌که به شبکهٔ اقتصادی‌ـ‌ایدئولوژیکی که درون آن بازتولید می‌شود، توجه کنند.
نتیجه آن است که سیاست‌ورزی چپ در ایران، به‌جای استراتژی‌سازی در دل مناسبات قدرت، به اعتراضات پراکنده، فرااخلاقی و اغلب بی‌افق تبدیل شده است. بدون تحلیل دولت به‌مثابه ساختار طبقاتی، هیچ برنامهٔ بدیل یا آلترناتیوی قابل‌تصور نیست.

در سنت مارکسی، روشنفکر انقلابی باید به‌مثابه رابط میان آگاهی و عمل، میان تئوری و پراتیک، در سازمان‌دهی طبقهٔ کارگر ایفای نقش کند. اما در ایران، با زوال نهادهای طبقاتی، روشنفکر چپ از میدان عمل سیاسی خارج شده و به سوژه‌ای گفتاری و دانشگاهی بدل شده است که اغلب در حاشیهٔ میدان‌های قدرت و کنش قرار دارد.
این روشنفکر، همان‌گونه که مارکس در تزهای فوئرباخ بیان می‌کند، تنها «جهان را تفسیر» می‌کند، بی‌آن‌که در پی «تغییر» آن باشد. بسیاری از پروژه‌های فکری چپ ایرانی، در بهترین حالت، رادیکالیسمی زبانی را بازنمایی می‌کنند که در شبکه‌های مجازی پژواک می‌یابد، اما در واقعیت اجتماعی تغییری ایجاد نمی‌کند.

چپ ایران، اگر بخواهد از موقعیت نمادین به نیرویی مادی تبدیل شود، باید چهار گام اساسی بردارد:

الف) تحلیل تاریخی‌ـ‌مادی از سرمایه‌داری ایرانی، با تمرکز بر ویژگی‌هایی چون دولت رانتی، اقتصاد غیرمولد، و وابستگی ساختاری به صادرات نفت؛

ب) بازسازی پیوند ارگانیک با طبقات فرودست، نه صرفاً از طریق همدلی، بلکه از خلال سازمان‌دهی، آموزش و مبارزهٔ طبقاتی؛

ج) تولید ایدئولوژی انضمامی و بومی که از دل تجربهٔ زیستهٔ طبقات محروم شکل می‌گیرد، نه از تکرار ترجمه‌های متن‌محور؛

د) گذار از رادیکالیسم نمایشی به پراتیک سیاسی سازمان‌یافته: احیای شوراها، نهادهای کارگری مستقل، و تولید اشکال جدید همبستگی اجتماعی.

بازگشت به مارکس، در این میان، نه به‌عنوان مرجع تقلید بلکه به‌مثابه روش نقادانه، می‌تواند راهی برای بازاندیشی و بازسازی نظریه و کنش رهایی‌بخش باشد. تنها در پیوند دوباره میان نظریهٔ انتقادی و پراتیک انقلابی است که چپ می‌تواند دوباره به سوژه‌ای مؤثر در تحولات سیاسی‌ـ‌اجتماعی ایران بدل شود.

تیرماه ۱۴۰۴

I BUILT MY SITE FOR FREE USING