یرژى مِنزل یکى از باهوشترین کارگردانان تئاتر و سینماى دوران ما بود که توانسته بود نه تنها نظام تمامیتطلب کشورش را دور بزند، بلکه به همه آن ساختار دهنکجى کند. از دانشگاه پراگ گرفته که پس از اتمام دوره تحصیلى به نشانه اعتراض از دریافت مدرک کارگردانیش خوددارى کرد تا خود حزب کمونیست چکسلواکى که با وجود تمام ممنوعیتهاى ساخته و پرداخته دست آنها هرگز کشورش را ترک نکرد و بالعکس حرف خود را بلندتر و رساتر زد. یکى از نمایندگان اصلى موج نو سینمای چک با طنز سیاه و بىهمتاى خاص خودش بود.
یک هفته بود که به عنوان استاد مهمان به دانشگاه ما در بلگراد آمده بود و تصویرى که من از او در ذهن خود ساخته بودم اصلا با واقعیت منطبق نبود. در جلسه اول فکر مىکردم حتما درباره یکى از آثار خود و تجربیاتش صحبت خواهد کرد. اما یک کلام از خودش چیزى نگفت. اصرار عجیبى داشت که ما را با شوخىهایش بخنداند. از تک تک ما که جمعا ده نفر مىشدیم سوالاتى مىکرد و سعى داشت با روحیات ما و نظراتمان آشنا شود. اصلا بحث درباره او نبود، بلکه ما بودیم که در مقابل این غول سینما و تئاتر اجازه خودنمایى داشتیم. با او بحث مىکردیم، مخالفت مىکردیم و به توافق مىرسیدیم یا نمیرسیدیم. چه عجیب… ما در پلان اول و او در پلان دوم و خداى هنر کارگردانى نظاره گر… در هنگام استراحت در کافه تریا و ناهارخورى هیچ بحثى از اسکار و سزار و انبوه افتخاراتش نبود. جوک مىگفتیم و مىخندیدیم، حرفهاى معمولى. او هرگز در رفتارش خود را از جمع مشتى دانشجوى کارگردانى جدا نمیکرد و همین بود که شیفتهاش شدم. انسانى هنرمند که هنر همه جا با اوست و نیازى ندارد که جار بزند که کیست و چه مىگوید.
در جلسه بعدی فیلم پاریس-تگزاس ویم وندرس را براى تحلیل نمایش داد و ساعتها از نبوغ همکارش تعریف کرد. شیفته این جوان آلمانى بود. نه از سینماى چک گفت و نه از موج سیاه و نه از مبارزهاش با دیکتاتورى و نه بىعدالتىاى که در حقش شده بود. از وندرس مىگفت، از هنر، از زیبایى… این همه چیز بود، زیبایى و براى رسیدن به آن هر کسى راه خودش را مىرود، گاهى در راههای سنگلاخ و گاهى راهى صاف همچون آینه. من و ما آنقدر مهم نیستیم که رسیدن به آن چشم انداز زیبا….
در جلسات بعدى هرکدام تکلیف خودمان را داشتیم. تکلیف من پلان-سکانس بود. صحنهى پایانى اتللو را سعى کردم میزانسنی منطقی بدهم و او شیرفهمم کرد که معناى پلان-سکانس چیست. هرگز نگفت اشتباه کردى یا اینطور درست است. جملهاش را با شاید شروع مىکرد و با اگر فکر مىکنى خوب است تمام مىکرد.
یاد مِنزِل سپر بلایى است در مقابل خودخواهى، خودشیفتگى و منجلاب روشنفکری.