سال اول دانشگاه در کلاسها مثل احمقها دهان اساتید را نگاه مىکردم و هیچ چیز دستگیرم نمیشد. در منزل منابع و کتابهاى مرجع را ورق میزدم ولى از مطالبى که سر کلاس گفته مىشد پیدا نمىکردم. دیدم این طور نمیشود، رفتم یک ضبط صوت کوچک خریدم که ببرم سر کلاس تا حرفهاى استاد را ضبط کنم و روى آنها کار کنم. استاد کارگردانی در سال اول ولادان اسلیپچوویچ بود. آن موقع اسمش را هم به زور تلفظ مىکردم. مردى حدود پنجاه سال که دائما سیگار مىکشید، یک کلمه انگلیسى بلد نبود و هر وقت به من میرسید لبخند میزد. سر کلاس ما که با من چهار نفر بودیم بقیه همکلاسیها رفتارشان با این استاد فرق داشت. همه چهار چشمى از اول تا آخر کلاس سوراخ دهانش را نگاه مىکردند و نت برمیداشتند.
راه حل ضبط صوت کلافهام کرده بود. وقت گیر و اعصاب خرد کن شده بود.
حالم داشت از کلاسهاى این استاد به هم میخورد از بس یک ریز حرف میزد و سیگار میکشید. همیشه وقتى میخواستم کاستها را پشت و رو کنم حرفش را نگه میداشت پُکی عمیق به سیگارش میزد تا من برسم به کار ضبط. اما باز هم از او خوشم نمىآمد. تا این که سه ماه فلاکت بار اول سال گذشت و زمان اولین امتحان کارگردانى رسید.
موضوع: در ده عکس داستانى از قبرستان شهر را به صورت مستند نشان دهید.
فرصت: یک هفته
گفتم حالا جاى شکرش باقی است که نباید چیزى توضیح بدهم!
همان روز که استاد موضوع را داد بعد از دانشگاه رفتم پرسان پرسان قبرستان شهر را پیدا کردم. تا شب رفتم در کوک آدمها و طبیعت زیبا و گاهى تشییع جنازه و موزیک و بعد مقبره قهرمانان جنگ میهنى و هنرمندان و… روز بعدش هم با دوربین رفتم به عکس گرفتن از موضوعات مختلف. تا عکسها چاپ شود در ذهنم موضوعات مختلف را میچیدم و وقتى عکسها بیرون آمد مطمئن بودم چه میخواهم. دو روز دیگر هم رفتم و کار را آماده کردم. دوشنبه اول هفته ساعت ١٠ رفتم سر کلاس. همکلاسىها شدیدا گرم گفتگو بر سر نتیجه کارشان بودند و عکسهایشان را به یکدیگر نشان میدادند. من هم مثل بچه یتیمها یک گوشه نشسته بودم و مطمئن از این که از کار من چیزى در نخواهد آمد. چیزى که درست و حسابى نفهمیده بودم، فکر میکردم آخرش این است که استاد میگوید: ریدی روله، برو دوباره کار بیاور!
در ضمن همکلاسیهای من در آن زمان به نظر من مثل غول میآمدند. یکی روانشناس بود که آمده بود کارگردانى بخواند، یکى فارغالتحصیل ادبیات بود، آن یکى در تلویزیون کار مىکرد. من هم از سر کلاسهاى بازیگری مصطفى اسکویى از کشوری سرکوب شده آمده بودم و گاو تمام بودم…
استاد با دستیارش آمد و گفت عکسها را به ترتیب بچینیم. بعد سیگارش را روشن کرد و شروع کرد به سؤال کردن از بقیه درباره نوع نگاه و چه میخواستند و چه شده…
رسید به من و دوباره همان لبخند. چیزهایی پرسید و من فهمیده و نفهمیده با تته پته جوابش را دادم و تشکر کرد.
رفت پاى تخته و دوباره شروع کرد… گفت و گفت و گفت من هم ضبط و ضبط و ضبط تا این که اسم خودم را شنیدم، چیزى شبیه مِداد… بهترین… نتیجه!!! را از آخر جملهاش فهمیدم.
بعد به من نگاه کرد و دوباره لبخند… به همکلاسىها نگاه کردم دیدم عجیب و غریب به من نگاه مىکنند و شروع کردند به دست زدن.
از آن لحظه به بعد از بچه یتیمی کلاس بیرون آمدم. استادم درس اول کارگردانیاش را به من داد و آن روحیه کار کردن بود. بیشتر از هر چیزى به این اعتماد به نفس احتیاج داشتم تا بتوانم کارگردان بشوم.
بعدها فهمیدم که علت برخورد متفاوت همکلاسىهایم در مقابل این استاد، ارزش و اعتبارى بود که این فرد در کشورشان داشت. یکى از پرافتخارترین و مردمیترین کارگردانان سینمای آنجا بود، رئیس دانشگاه هنرهاى دراماتیک بلگراد و عضو کمیته مرکزی حزب کمونیست یوگسلاوی. اما براى من حقیر، او استادى بود که همیشه به من لبخند میزد!
سال سوم بودم که فوت کرد و رفتم تشییع جنازهاش، در همان جایی که اولین تکلیف دانشگاهیام را برایش ساخته بودم. حتما اگر من را میدید میگفت: مِداد، اصول خط فرضی را فهمیدی؟ ضبط کردى؟ ادامه بدم؟
نوارهاى صوتى من از کلاسهاى او مجموعه نفیسى شد که به درخواست دانشگاه به کتابخانه آن هدیه کردم.