هميشه شب سال نو من رو به ياد كوستا، دوست يونانيم مى اندازه. در دوران دانشجويى بدترين موقع سال برام همين كريسمس و سال جديد ميلادى بود. باقى قسط ده هزار دلار شهريه سالانه دانشگاه بايد پرداخت مى شد، حساب كرايه خانه عقب افتاده بايد پاك ميشد، فيلم هاى مترى يك دلار امتحانات نيم ترم دانشگاه بايد ساخته مى شد و پاس مى شد و خلاصه رسما كفگير به ته ديگ مى خورد. اوايل ماه دسامبر معمولا با كنسروهايى كه از ايران فرستاده شده بود شروع مى شد و اواسط آن مى رسيد به پسته و آجيل و هر چه باقى بود براى سير كردن شكم. اما نزديك هاى سال نو ديگه وقت روزه دارى بود تا پول بعدى از ايران زمان جنگ برسه.
هر از گاهى صاحبخانه كه از پارتيزان هاى جنك جهانى دوم بود با يك پاى قطع شده و مدال شجاعت بر سينه اش كه مى گفت از خود تيتو گرفته بود متوجه لاغرى من مى شد و قسمتى از غذايش را براى من نگه مى داشت تا شب كه از دانشگاه برمى گردم بخورم اما بايد بعد از غذا يك ساعتى با او تخته نرد بازى مى كردم و اكثرا بعد از روز طولانى دانشگاه و خستگى ناشى از آن به گرسنكى بيشتر راضى بودم تا هم صحبتى با او و بازى تخته نرد.
كوستا دانشجوى رياضيات بود و علاقه عجيبى به فيلم داشت روزى نبود كه خودش را به بهانه اى به دانشگاه ما نرساند، اوايل به بهانه ترجمه با من به سركلاس مى آمد بعد كه كارهاى عملى زيادتر شد نقش هاى كوچك را بازى مى كرد و خلاصه مثل آچار فرانسه همه جا بود و اكثرا در دانشگاه فكر مى كردند كه او دانشجوى دانشگاه ماست. از آنطرف هم از هر شگردى مدد مى جست تا غيبت هايش را در دانشگاه علوم پوشش دهد.
دوستى در دانشگاه منجر به سپرى كردن ساعاتى بيشتر با هم در خانه او و بحث درباره ادبيات و موسيقى و ... شد و گاها تا صبح روز بعد ادامه پيدا مى كرد و روزها را به شب و شب را به صبح مى رسانديم. يادم مى آيد زمانى دنبال داستانى كوتاه مى گشتم كه براساس آن درام
تلويزيونى ده دقيقه اى بسازم.
يك شب تا صبح مجموعه اى از داستان هاى كوتاه نويسندگان يونان را برايم خواند و به انگليسى ترجمه كرد تا بالاخره متقاعد شدم يكى از آن داستان ها را استفاده كنم و چه داستان خوبى بود...روياى موج، الكساندروس پاپاديامانتيس.
اما نزديك ماه دسامبر كه مى شد ديگر حوصله اش را نداشتم يعنى وارد فاز ذخيره انرژى مى شدم. او هم به واقعيت موضوع پى برده بود. گاها كيسه اى پر از خوراكى خريدارى مى كرد و پشت در اتاقم مى آويخت ولى دور و برم آفتابى نمى شد. به او مى گفتم اين چه كارى ست كه مى كند؟ خيلى حق به جانب پاسخ مى داد: پاسخ مى داد: مگه چيه؟
رفيق به چه درد مى خوره؟
انزواى من در ماهاى برزخى دسامبر و ژانويه و شور و شوق جماعت براى كريسمس و سال نو كنتراست جالبى داشت و من فكر مى كردم خوب زندگى هنرى يعنى همين، بتهوون بدبخت تازه گوششم نميشنيد، پول هم نداشت.
شب سال نو بود، ديدم كوستا با دوست دخترش هلنا كه او هم يونانى و از جزيره زيباى كرت بود در اتاقم ظاهر شدند. فرصت فكر كردن به من ندادند، دو نفرى شروع كردند به شلوغ بازى كه بايد با ما بيايى بيرون!
خرگوش براى شب سال نو درست كرديم و چه و چه و تا من به خود بجنبم و بهانه جور كنم از خانه خارج شده بوديم.
سر ميز شام با شراب قرمز يونانى از جزيره كرت اولين بار گوشت لذيذ خرگوش خوردم. سال نو ١٩٨٨... تا پاسى از شب آواز خوانديم و خاطره تعريف كرديم و زوربا رقصيديم. شب را در خانه شان به صبح رساندم و انگار نه انگار كه چند ساعت قبلش مثل لاكپشت در لاك تنهايى خود فرو رفته بودم.
ضرب المثلى يونانى مى گويد: دوست واقعى كسى است كه وقتى تمام دنيا از در خارج مى شود، او وارد مى شود.
سال نو مبارك كوستا!
Πραγματικός φίλος είναι αυτός που έρχεται κοντά όταν όλος ο υπόλοιπος κόσμος απομακρύνεται.