06 Oct
و لیلی… لبانش به ظرافت شعر

🔸با لیلی هم‌سن بودیم و به هوای درس خواندن همیشه در خانه یکدیگر همه کار می‌کردیم جز درس‌ خواندن. از تجربه اولین بوسه‌ها تا درک کلمه «نه» وقتی کنجکاوی من از حدی که همیشه او تعیین می‌کرد فراتر می‌رفت. 
🔸از طرف دیگر من هم برای تبلیغ افکار تازه یافته خودم برای فردای ایران سوسیالیستی از هیچ کوششی فروگذار نمی‌کردم و همیشه از رابطه عاطفی‌مان حداکثر سؤاستفاده را می‌کردم. 
🔸در سنی بودیم که کم‌کم به آینده‌مان فکر می‌کردیم و هر وقت از من می‌پرسید: خوب بعد از دبیرستان چه کار می‌کنیم؟در نهایت شغال مرگی شعر «دیر است گالیا هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست» هوشنگ ابتهاج را بی‌شرمانه چاشنی رذالت خود می‌کردم و او خود را در آغوش من می‌انداخت و هق‌هق می‌کرد.خلاصه تبلیغ کار سیاسی من با او در واقع همین بود.آرزو می‌کردم که روزی با هم برویم در خیابان بر دیوارها شعار بنویسیم یا روزنامه بفروشیم یا چه بسا با هم به تظاهرات برویم و من در مقابل حمله فالانژها از او دفاع کنم.
🔸همه اینها رویاهای کودکانه‌ای بود که با ترفندهای پدر سلطنت‌طلب او نقش بر آب می‌شد و هر وقت بحث‌مان قدری جدی می‌شد حرف‌های پدرش را از خانه کف دستم می‌گذاشت. انقلاب که گه بود، مردم هم که گاو هستند، شاه هم عالی بود و توطئه دول خارجی ما را بدبخت کرده است و از این‌جور صحبت‌ها. این بود که دام احساسی من تنها لحظات پیروزی من بر سلطنت‌طلبان محل‌مان بود و این لحظات را سخت در آغوش می‌فشردم و پاس می‌داشتم.
🔸تا این که یک روز به این نتیجه رسیدم که طرف من اساسا لیلی عزیزم نیست بلکه باید با پدر پدرسوخته‌اش و بقیه سلطنت‌طلب‌های محل طرف حساب شوم. این بود که تصمیم گرفتم شبی از شب‌ها با ماژیک خوش‌دست قرمز رنگم بر دیوار سفید مرمرین خانه‌شان هر چه در دل دارم شعارنویسی کنم. با مهارت تمام از سر دیوارتا انتهای دیوار کل حرف‌هایم را با خط نستعلیق نوشتم. هر جا هم که خالی مانده بود با طرح داس، چکش و ستاره پرکردم.
🔸فردای آن روز بعد از مدرسه لیلی زنگ در خانه‌مان را زد، با افتخار منتظر عکس‌العمل او‌ از شاهکار دیشبم بودم که دیدم با سطلی آب پر از کف و پارچه وارد شد و اولین حرفش این بود: بیا بریم! بابام گفته با هم دیوار خونه‌مون رو تمیز کنیم. در نگاهش چنان قاطعیتی بود که هر پاسخی اضافه می‌نمود.رفتیم و تا چندین ساعت دیوار را سابیدیم تا سنگ سفید مرمرین بدون نقطه‌ای رنگی برق ‌زد.بعد از کار پر مشقت همدیگر را در گوشه‌ای سخت در آغوش فشردیم و دیگر هیچ‌وقت نه به گریه‌اش انداختم و نه کلمه‌ای از سیاست با او حرف زدم.به جای شعر«گالیا»‌ی ابتهاج، برایش شعر شاملو:
«لبانت به ظرافت شعر
شهوانى‌ترين بوسه‌ها را به شرمى چنان مبدل مى‌كند
كه جاندار غارنشين از آن سود مى‌جويد تا به صورت انسان درآيد» را می‌خواندم. قند در دلش آب می‌شد و لبخند می‌زد.
مهرداد خامنه‌ای

نظرات
* ایمیل در وب سایت منتشر نخواهد شد.
I BUILT MY SITE FOR FREE USING