🔸۱- روز قبل فالانژها میدان توحید را قرق کرده بودند و یکی از رفقا را که کتاب میفروخت چاقو زدند. میدان توحید در آن زمان به خاطر بافت فرهنگی سکنه نسبت به جاهای دیگر شهر جو آرامی داشت و گاه ساعتها آنجا در مورد مسائل مختلف میشد با مردم به بحث و گفتگو نشست. در این روز بهخصوص جو به شدت متشنج بود و میدانستیم فالانژها برنامه دارند که این میدان را از چنگ مردم درآورند. بین ساعت دو تا سه یکی دو بحث شکل گرفت و در همین حین متوجه وانتی شدم که در کنار باجه تلفن روبروی کفش ملی پارک کرده بود و بار آن کوسن بود. راننده وانت جلو آمد و گفت: من دیروز اینجا بودم خیلی شلوغ شد. یکی دو نفر رو هم چاقو زدند.گفتم: بله در جریان هستیم.گفت: آمدم بگم اگر امروز هم شلوغ شد سوار ماشین من بشین میبرمتون. من ترکمنم.
🔸۲- دستههای اوباش دیگر به شکل سازمان یافته عمل میکردند و نطفه لباس شخصیهای موتور سوار مسلح از همان دوران بسته شد. به صورت گلهای میآمدند و قصدشان فقط شکار بود.در میدان جمهوری چراغ قرمز شد. موتورسواری جلوی پایم ترمز کرد. ترکش خانمی نشسته بود. با لهجه کردی گفت: چهارراه پایینی جاشها دارن میان به سمت شما. میخوای بشین ترک موتور ببرمت. تشکر کردم و گفتم : ممنونم، تنها نیستم.گفت: باشه. مواظب خودت باش رفیق.و رفت. در این فاصله سریع خودم را کنار کشیدم و اراذل از راه رسیدند. آن رفیق کرد به فاصله کمتر از یک دقیقه جانم را خرید. به همین سادگی.
مهرداد خامنهای