🔸سعید از شهرستان آمده بود. اتاقی مجردی در حوالی میدان توپخانه داشت. کارگری میکرد و وضعیت مالی خوبی نداشت. معلوم بود زیاد با حال و هوای تهران جور نشده بود. از این که دائما از هر فرصتی که پیش میآمد از خاطرات ولایتش میگفت، معلوم بود که دلتنگ است. یک روز بعد از کار گفت رفیق میآیی ناهار خونه من؟ گفتم: چرا نمیآیم. غذا مذا بلدی درست کنی؟ گفت: به چنان غذایی برات درست کنم که به عمرت نخورده باشی.
🔸رفتیم در اتاق محقرش که در آن تنها یک زیرانداز داشت و لحاف و تشک و میخی که لباس بر آن آویزان بود. تا رسیدیم دست به کار شد و شروع کرد به پختن برنج محلی. میخندید و از سرودهای کوهستان زمزمه میکرد. برنج که آماده شد دو تخم مرغ نیمرو درست کرد و پیاز بزرگی را از وسط قاچ کرد و نشستیم به خوردن. چنان با اشتها میخورد که فقط از نگاه کردن به او کیف میکردی غذا بخوری. هیچ غذایی تا این اندازه به من نچسبیده بود. این مهمانی زمینهای شد برای قرارهای مرتب ناهار جمعه با رفیق سعید در اتاق محقرش.
🔸بعدتر نوبتی یک هفته از دستپخت مادرم از منزل غذای شمالی میبردم و یک هفته هم برنج دودی و تخممرغ نیمرو میخوردیم و من برای اینکه دستخالی نروم نوشابه هم چاشنی غذا میکردم.یک بار هم از شرابهای دستساز پدرم یک بطر کش رفتم و نشستیم رفیقانه مست کردیم.
🔸نمیدانم دقیقا چطور شد که در دیدارهای جمعه طبق یک قرارداد نانوشته حتی یک کلمه از سیاست حرف نمیزدیم. انگار هر دو این نیاز را احساس کرده بودیم که حداقل برای چند ساعت به مغزمان استراحت دهیم. به جای آن از خاطراتمان حرف میزدیم. از آرزوهایمان، از عشق و از چیزهای ساده زندگی و چقدر هم حرف داشتیم. در اینگونه دیدارها زمان مثل برق میگذشت و دوستی ما صمیمانهتر میشد. محبت سعید جوری بود که به تمام وجودت رسوخ میکرد و چنان بیشائبه بود که هیچ سلاح دفاعی در مقابلش نداشتی.
🔸یک روز خبر آمد که رفیق سعید را گرفتند. همین. دیگر خبری از او نشد. همه چیز ناگهان دود شد و رفت.من تا آن زمان اینکه میگفتند غروب جمعه غمگین است را اصلا درک نمیکردم، بعد از سعید همیشه همیشه همیشه غروب جمعه برایم زار میزند.
مهرداد خامنهای