همین که چهار تا کتاب خواندم و در دو بحث با مخالفان جوابهای دندانشکن تحویل دادم دیگر سینه را جلو میدادم و با قیافه حق به جانب در شهر پلاس بودم و نفسکش سیاسی میطلبیدم. تا اینکه به تور رفیق مسئولی خوردم که به قول شمالیها مثل سگ حاجی فرج بود. هر کار مثبتی هم که میکردم چنان با بیاعتنایی از کنارش رد میشد که دائم به خودم شک میکردم و وای به روزی که در مورد یک موضعگیری ساده کمی بالا پایین برخورد میکردم، آنقدر مغزم را به کار میگرفت تا خودم به نتیجه درست برسم و ولکن نبود. اگر از دهانم در میرفت و میگفتم: همانطور که لنین در فلان کتاب گفته است... فوری وسط حرفم میپرید و میگفت: به تو چه مربوط است لنین رفیق؟ تو حرف خودت را بزن! مگر لنین نگفته است که متون من را در شرایط خودش در نظر بگیرید؟ تو مگر شرایط خودت را کاملا درک کردهای که از شرایط لنین که درکش خیلی پیچیدهتر است فاکت میآوری؟ مگر رفیق پویان برای رد تئوری بقاء از لنین فاکت میآورد؟ حرف خودت را بزن! تو باید فکر کنی که چطور از لنین و پویان فراتر بروی! این شد که این رفیق در عنفوان جوانی، کثافت زد به همه اعتماد به نفس سیاسی من. دیگر آخر هر جملهام با سؤال: درست است؟ همینطور است؟ تمام میشد. تا اینکه یک روز از کوره در رفت و گفت رفیق گندش را درآوردی، چرا برای هر کارت تایید از من میخواهی؟ خودت مگر فکر نداری؟ مستقل باش! ما که اینطور کار نمیکنیم. اگر نمیدانی برو مطالعه کن و اگر میدانی انجام بده تا در عمل ببینی چه نتیجهای دارد. به عقلت رجوع کن! دیگر هم از من نپرس!
اینجا دیگر بغضم گرفت. به روی خودم نیاوردم. گفتم به درک. از این به بعد خر خودم و صاحب خودم، گزارش کوفتیش را بهش میدم و میگم بیا این هم عمل و خلاص! اگر هم گه زدم به سازمان پای خودت.
از آن لحظه به بعد برای خودم سیستم درست کردم که هر چیز را اگر درست نمیفهمیدم تا خودم را قانع نکردهام از جستجو دست نکشم و از آن موضوع هم حرف نزنم. هیچ کار را نصف و نیمه انجام ندهم و تا آخر هر کار بروم و به انجامش برسانم. اگر از کار خودم راضی بودم یک ساندویچ سوسیس سیبزمینی در چهارراه فاطمی به خودم جایزه بدهم و اگر اشتباهی کردم خودم را جریمه کنم و یک بار ساندویچ سوسیس سیبزمینی نخرم.
سالها بعد وقتی در دانشکدههای مختلف در فرنگ تحصیل میکردم متوجه شدم که سیستم کار آکادمیک درست همینطور است که رفیق بداخلاق تشکیلاتی من در تهران سعی داشت فکرم را به آن سو سوق دهد. روزی یکی از اساتید برجسته دانشکده سر کلاسش که معمولا به خاطر استقبال زیاد دانشجویان در آمفیتئاتر برگزار میشد گفت: کار شما این نیست که از حرف و کتابهای من و دیگران نتبرداری کنید و آنها را به کار گیرید، کار شما با استقلال فکری کامل فراتر رفتن از کار امثال ما است. دنبال عرصههای کشف نشده و گفته نشده بروید! از اشتباه نترسید. هر چیز نویی با آزمون و خطاهای مکرر است که به دست میآید. نترسید و از هیچ کس هم برای راهی که انتخاب کردهاید لازم نیست تأییدیه بگیرید.
در حالی که همه چهارشاخ به دهان استاد نگاه میکردند من به یاد قیافه اخمو و جدی رفیق مسئول خودم بودم و فکر میکردم در دنیایی دیگرگونه هم او استادی برجسته میتوانست باشد برای یک دانشگاه و چه شانس عجیبی داشتم من که با او در جوانی آشنا شدم.
سیاست به کنار، من از رفقایم راه و رسم زندگی یاد گرفتم و به خصوص آنها که
بیشترین سختگیریها را میکردند برایم همچنان عزیزترین باقی ماندهاند.
* به یاد آن رفیق معلم درخشان و بینام و نشان جوانان کمونیست.
۱۸ دی ۱۳۹۸
عکس: آمفیتئاتر و سالن کنفرانس دانشکده هنرهای دراماتیک بلگراد