06 Oct
دل‌بستگی‌های ننه سبزواری

🔸ننه سبزوارى زنی از روستاهای خراسان بود که اولين داستان‌هاى عاشقانه، تصاویر واقعی از مردم اجتماع و زندگی‌شان را برايم نقل كرد.وجود او در خانواده ما ضرورى بود. پدر و مادرم هر دو كارمند بودند، مادرم در كنار كار روزانه دوران تحصيلات عاليه خود را نيز مى‌گذارند و پدرم به جز كار دولتی بعدازظهرها در دو سه شركت خصوصی هم كار مى‌كرد و من كه تنها فرزند خانواده بودم مى‌بايست شخصى مراقب اموراتم می‌شد. كار ننه سبزوارى به غذا پختن و خوراندن آن به من ختم نمى‌شد، بلكه او يك هم‌بازى جدى در فوتبال دونفره، كشتى و بازى قايم‌باشك بود و هر روز پس از مدرسه با هم بازى مى‌كرديم. يك بار در هنگام سوك‌سوك كردن انگشتش پيچ خورد و روزها آن را بسته بود و بالاخره مادرم متوجه قضيه شد و او با جديت من را تبرئه كرد كه: خانوم جان بچه يكى‌يكدانه تنهاست، اگر بازى نكنه ديوانه مره (مي‌شه)، گناه نكرده. عزیز مویه (منه).
🔸در شب‌هايى كه از ترس‌هاى بيهوده دوران كودكى يواشكى به اتاقش مى‌رفتم از داستان عشقش به همسرش على‌اكبر که سال‌ها پیش فوت کرده بود می‌گفت. از زمانی كه على‌اكبر با اسب به دنبال او مى‌رفت تا آبى كه ننه از چاه مى‌كشيد را برايش حمل كند. ننه با وجود ترسش از برادر بزرگ‌تر كه اگر آنها را با هم مى‌ديد به گفته خودش خون به پا مى‌كرد، هر روز منتظرش می‌ماند تا بیاید و اين خطر را به جان مى‌خريدند. سر چاه آب وعده‌گاه عشق‌بازي‌شان بود. تا اين كه يك روز على‌اكبر از او اجازه مى‌خواهد كه به خواستگاريش بيايد و او در جواب به سادگی مى‌گويد: على‌اكبر مو رو (من رو) بگير و خلاصوم (خلاصم) كن! هميشه آخر داستان‌هاى عاشقانه‌اش با انبوه اشك‌هايش همراه بود و هرچه من اصرار مى‌كردم ديگر چيزى نمى‌گفت و سكوت مى‌كرد. آرام خيسى صورتش را با دستمال گلى جيبش پاك مى‌كرد و مى‌گفت: نمتنوم (نمى‌تونم).
🔸ننه از كار پرمشقتش بر روى زمين مى‌گفت و اين‌كه هيچ‌ وقت پول كافى براى امرار معاش نداشتند و على‌اكبر بيشتر ايام سال بايد به شهر مى‌رفت تا با كارگرى خرج‌شان را دربياورد. از ٩ فرزندى كه زاييده بود تنها دو نفرشان زنده مانده بود؛ دخترش كبوتر و پسرش على‌اصغر. من كه هميشه بيش از اندازه كنجكاوى مى‌كردم مى‌بايست داستان مرگ تك‌تك فرزندانش را برايم تعريف مى‌كرد و برايم عجيب بود كه هيچ‌وقت مثل داستان‌هاى عاشقانه‌اش با علی‌اکبر زيرگريه نمى‌زد و خيلى خونسرد مى‌گفت: خدا نخواست.
🔸كارهاى ننه بعضى اوقات خنده‌دار بود. مثلا در همان عالم بچگى متوجه شدم كه وقتى تلويزيون روشن است چادر سر مى‌كند و رويش را مى‌گيرد (در مواقع معمولى فقط در خيابان چادر سر مى‌كرد). يك روز از او پرسيدم ننه جون چرا چادر سر مى‌كنى؟ خيلى جدى گفت: جلوى مرد غريبه… استغفرالله (به تلويزيون اشاره كرد). كاشف به عمل آمد كه ننه فكر مى‌كند همان‌طور كه ما تصوير تلويزيون را مى‌بينيم، از آن‌طرف هم آنها ما را مى‌بينند. روزها سعى كردم كه اين مسئله را توضيح دهم اما ننه قبول نمى‌كرد تا يك روز با پيچ گوشتى پشت تلويزيون را باز كردم تا ببيند كسى آنجا نيست و بالاخره قانع شد و مرتبا تكرار مى‌كرد: خدايا توبه، اين چه شاهكاريه؟
🔸در زمان انقلاب و دوران تظاهرات دانش‌آموزى ننه از هر كس ديگرى بيشتر نگران من بود. با آب و تاب وقايع را برايش هر روز تعريف مى‌كردم و بى‌خبر از اين بودم كه چقدر دلش به شور افتاده است. يك روز سراغ مدير مدرسه من را گرفته بود تا به او بگويد مگر من بچه‌ام را اينجا به شما نسپردم؟ چطور سر از خيابان در مى‌آورد؟ آن‌چنان ناراحت بود كه حرف پدر و مادرم هم به خرجش نمى‌رفت تا رفت قرآن آورد و من قسم خوردم كه ديگر به خيابان نروم.
🔸بزرگ‌تر كه شدم از جلوی دانشگاه تهران پوستر خسرو گلسرخى را خريدم كه در كنار عكسش در دادگاه نوشته بود:
بر سينه ات نشست زخم عميق و كارى دشمن
اما اى سرو ايستاده نيفتادى
اين رسم توست كه ايستاده بميرى
وقتى كه پوستر را به ديوار اتاقم مى‌زدم ننه آمد و كنجكاو كه اين عكس كيست؟ من هم تمام داستان گلسرخى را برايش تعريف كردم. او گفت: خدا به حق پنج تن ريشه اجنبى رو از زمين برداره. گفتم: ننه جون من هم مي‌خوام مثل او باشم. با هراس گفت: ننه باز مى‌خواى چه كار كنى؟ شر به پا نکنی! گفتم: نه، همين كه تو مجبور نباشى بياى اين همه سال پيش ما كار كنى و با كبوتر و على‌اصغر باشى، على‌اكبر همه سال نره شهر تنها بمونى، بچه‌هات نميرن. با سواد بشى.گفت: ننه دردت به جونم، گذشته‌ها گذشته تو هم خوب پسر منى. کجا بهتر از پیش پسرم.بغلم كرد و محكم ماچم كرد.

مهرداد خامنه‌اى


عكس: ننه سبزوارى در هنگامى كه اولين تجربه‌هايم را با دوربين عكاسى تمرين مى‌كردم و او مدل زيباى من بود

نظرات
* ایمیل در وب سایت منتشر نخواهد شد.
I BUILT MY SITE FOR FREE USING