🔸از روز اول ورود به دوره راهنمایی، زمانی که فکر میکردم وارد دنیای بزرگترها شدهام او با جثه غولپیکرش این توهم من را درهم ریخت. پدرش بقال محل بود و به سختی از سالهای تحصیلی با انبوه تجدیدیها عبور میکرد. هنوز یکی دو سالی نگذشته بود که با حمله ناگهانی تستوسترون رفتارهایمان عوض شد. دیگر بازی فوتبال هنگام زنگ تفریح و زورآزماییهای گاه و بیگاه کفاف آن همه انرژی ذخیره شده را نمیداد. جواد و جمع محدود آخر کلاسیهای غولپیکر حرفهای جدیدی را به میان ما آوردند: «سکس».
🔸انقلاب شد. همه به گروه و دستهای تعلق داشتیم و بحث و تظاهرات و دیگر کارهای مرسوم آن دوره تنها چیزی بود که ذهنمان را مشغول میکرد. جواد اما همچنان فقط قلدری به سبک کلاسیک خودش میکرد و تنها مبارزه او دفاع شخصی در زیر ضربات مشت و لگد ناظم روانی مدرسه بود. یک بار که در خیابان جلوی مدرسه با فالانژها درگیر شده بودیم او خود را وارد معرکه کرد و با وارد کردن چند چک جانانه به طرفهای مقابل دست من را گرفت و از میان معرکه بیرونم آورد. در یک لحظه طلایی فکر کردم یعنی میشود که جواد ما گرایش به چپ پیدا کرده باشد؟ که در همان دم با چند فحش خواهر و مادر آبدار توهمات من را سرجای خود نشاند و متوجهم کرد که سالها رفاقت دلیل پا در میانی اوست.
🔸شرایط سختتر میشد و دوستان چندین ساله به دشمنان خونی بدل میشدند. استشهادهایی که مخفیانه برای لحظه موعود جمع میشد که زیرش را بهترین دوستان سابق امضا کرده بودند. همه جا بوی مرگ میداد. جاهایی که سالها مسیر گذرت بود و تمام خاطراتت آنجا شکل گرفته بود به مکانهای ممنوع برای رفتوآمد تبدیل شده بود.
🔸در یکی از بیمبالاتیها و گذر به محل قدیمی جواد را دیدم که با لباس فرم بسیجی زیر یک سری عکس ایستاده است. دو دل بودم که جلو بروم و حسی مرا به جلو هل داد. به او گفتم: اینا چیه جواد؟ خندهای کرد و جوابی نداد. دیگر فحش خواهر و مادر هم نداد، نگاهی جدی داشت اما هنوز پرمحبت بود. با تامل پرسیدم: زیر استشهادها رو امضا کردی؟ نگاه معنا داری کرد و گفت: ک... خواهر و مادر هر کسی که امضا کرده باشه.
🔸بله، جواد هنوز خود خود جواد بود.دست دادیم و از هم جدا شدیم.چند ماه بعد از همان محل رد میشدم که عکسش را روی دیوار مدرسهمان دیدم. «در ۲۵ آبان سال ۱۳۶۱ در سن ۱۸ سـالگی در سومار به شهادت رسید.»
مهرداد خامنهای