🔸 در اوایل دهه نود میلادی تب ديويد لينچ و سريال تلويزيونى تويين پيكس همه ما را گرفته بود. براى اولين بار صنعت تلويزيون با حضور لينچ و فراست شكل ديگرى به خود مىگرفت. لينچ با ساختن سريال تلويزيونى ثابت كرد كه تلويزيون هم مىتواند نگاهى هنرى داشته باشد.الکساندر مانديچ، استاد كارگردانى و تکنولوژی تلويزيون معروف به جلاد دپارتمان کارگردانی، به هیچکس رحم نمیکرد و شوخی هم نداشت. اگر درسش را درست بلد نبودی آنقدر رد میشدی تا مجبور به ترک تحصیل شوی. ماندیچ ته قیف آکادمی بود و نمونه بیرحم دنیای کار حرفهای در اجتماع.آنكه مىگفت هر كسى به اصل خود برمىگردد چندان بیراه نگفته بود. من تصمیم گرفتم از روى نمايشنامه «مرد متوسط» محسن يلفانى سناريويى تلويزيونى بنویسم و با آن به مصاف ماندیچ بروم. کلام یلفانی و اتکای به او حس دلگرم کنندهای به من میداد.
🔸 با فيلمبردارى كه فکر هم را خوب مىفهميديم تكتك پلانها را بارها مرور كرديم. با سه نفر از دانشجويان بازيگرى قرارومدارهايم را گذاشتم و يك ماه قبل از فيلمبردارى تمرينها را شروع رديم و كار را جا انداختيم. شيوهاى كه برای کار تلویزیونی غيرمعمول بود. براى تدوين هم قرار گذاشتم كه فيلم را در استوديويى خصوصى تدوين كنم که دوست تدوینگرم در آنجا کار میکرد.روز موعود فرا رسيد. صبح امتحان بخش تئورى بود و عصر بخش عملى.
چهار دانشجوى رشته كارگردانى مثل شاگردان دبستانی پشت در كميسيون دل توی دلشان نبود. به هم نگاه نمىكرديم چون حال همه ما آنقدر بد بود كه نگاه كردن به ديگرى بدتر افسردهمان مىكرد.
🔸 بالاخره نوبت من شد. وارد سالن شدم. مانديچ رئيس كميسيون، دستيارش، استاد سناريو، استاد كارگردانى فيلم كه رئيس دپارتمان كارگردانى بود پشت ميز نشسته بودند. تكصندلى جلو آنها.
نشستم. مانديچ روزنامهاى باز كرد و شروع كرد به ورق زدن. يعنى تو كه افتادى!!! سؤال اول را دستيارش پرسيد. بى هيچ مشكلى پاسخ دادم. سؤال دوم و سوم هم همينطور. سر سؤال چهارم مانديچ سرش را از روزنامه بلند كرد و چيزى پرسيد كه بايد فیهاخالدون كتابها را درآورده باشى كه جوابش را بدانى و اين دقيقا همانكارى بود كه من در نه ماه گذشته كرده بودم. آنچنان دقيق به اين سؤال پاورقى جواب دادم كه گفت: شيره كتابها رو كشيدى! گفتم: استاد آنقدر شما ترسناک هستید كه نه ماه است زندگی ندارم و دارم فقط درس شما را مىخوانم. طرح لبخندی بر گوشه لبش به صورت غریبی نقش بست. به بقيه اساتيد نگاه كرد و با نگاه چيزى بین آنها ردوبدل شد و گفت ببينم كار عملى تو چطور است و گفت بفرماييد!اين به خير گذشت.
🔸 بعدازظهر در آمفىتئاتر فيلمها را نمايش مىدادند و ورود برای عموم نيز آزاد بود. يعنى دردمان چندبرابر مىشد، نه تنها امكان رفوزگى داشتيم بلكه در جلوى انظار عمومی خيط مىشديم و با حضور مانديچ آبروريزى از اين بالاتر نمىشد.من نفر سوم بودم. فيلمم را پخش كردند. نور سالن روشن شد. پاهايم را حس نمىكردم. رفتم روى سن و جلوى كميسيون نشستم. صداى قلبم را مىشنيدم. آرام سرم را بلند كردم و به مانديچ نگاه كردم. سكوت.... بالاخره سرش را بلند كرد به من خيره شد و گفت: من سؤالى ندارم. به بقيه اساتيد نگاه كرد، استاد سناريو سؤالى مطرح كرد و قبل از اينكه من جوابى بدهم مانديچ وسط حرفش پريد و شروع كرد به دفاع كردن از فیلم. و من هنوز پاهايم را حس نمىكردم اما میدیدم استادم چگونه پشتم ایستاده است و کارم برایش قابل قبول است.
🔸 موضوع به همين جا خاتمه نيافت. هفته بعد از امتحان دستيار مانديچ با من تماس گرفت و گفت استاد مىخواهد كه بر سر كارهايش در تلويزيون بروى. پس از آن مانديچ مخوف يكى از دوستداشتنىترين اساتيدم شد و من را زير پروبال خود گرفت و با چه دقتى سعى در آموزش من داشت. او در واقع از تنبلی متنفر بود و چيزى از شاگردانش نمىخواست جز كار و كار و كار.
مهرداد خامنهاى
عكس:
Aleksandar Mandić
(Beograd, 23. Oktobar 1945)
مرد متوسط | اقتباس تلویزیونی از اثر محسن یلفانی
بلگراد ۱۹۹۱ (با زیرنویس فارسی)
بازیگران :میرساد توکا، اولگا اِزموروویچ، ایوانا میلاشینوویچ
فیلمبردار: بویان ترایکوویچ
تدوینگر: الکساندرا ویریویچ
سناریست و کارگردان: مهرداد خامنهای
شعر «راز» از احمد شاملو