🔸 محمد پسر جوانی است که مغازه مرغفروشی دارد. آشنایی ما با او به دلیل خرید اسکلت مرغ برای رُزی بود. جوانی بسیار مؤدب است. هربار که به مغازهاش میرفتیم کتابی جلد کرده جلوی پیشخوانش بود و اگر مشتری نداشت او را در مغازهاش سر در کتاب مییافتیم.
🔸 عصر یلدا بود. مغازهاش را میخواست زودتر تعطیل کند. گپی کوتاه زدیم و گفت: یلدا مبارک.
گفتم: «تا صبح شب یلدا!»
گفت: ای سایه! سحرخیزان دلواپس خورشیدند
زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم
لبخندی زد و کیسه اسکلتها را به دستم داد. کارت را به دستش دادم و گفتم: یلدا هم بدون شراب قرمز فایده نداره. خوش باشی!
گفت: مِی خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر میکنندو ادامه داد: قابل نداره. مهمان باشید!
حساب کردم و رفتیم.
🔸 حدود ساعت پنج عصر تلفن زنگ زد. محمد بود. گفت: آقا میای در خانه؟
تعجب کردم، رفتم دم در. کیسهای به دستم داد و گفت: این هم شراب قرمز شما. کار خودمه.
همینطور در ناباوری بودم و پس از تشکر پرسیدم: چند؟
گفت: یه فال حافظ. خوش باشید!