نمایش‌نامه مهاجران

اسلاومیر مروژک

پیش‌گفتار:
«تو بچه‌هاتو مى‌فرستى مدرسه، يه مدرسه‌ى خوب و درست و حسابى، كه درس بخونن و براى خودشون كسى بشن. كار نون مياره و قانون آزادى. چون آزادى يعنى قانون، و قانون، آزادى. تو برمى‌گردى به مملكتت و ديگه هيچ وقت هم برده نمى‌شى. نه تو، نه بچه هات.»اين‌ها جملات پايانى نمايش مهاجران اثر اسلاومير مروژك است، حرف‌هايى كه شايد به نظر شعار برسد، اما حقيقت و صداقتى در آن نهفته است كه هر شنونده اى را با خود همراه مى‌كند. مروژك مهاجران را در سال ١٩٧٤ در حالى نوشت كه در تبعيدى خودخواسته در فرانسه زندگى مى‌كرد. نمايشى كه پس از چهار دهه، همچنان به روز است و در طول اين سال‌ها بارها بر صحنه‌های مختلف جهان اجرا شده است. مهاجران در نگاه اول نمايشى سياسى است. شخصيت‌هاى اين نمايش يكى كارگرى است كه به اميد يافتن كار مهاجرت كرده است تا پولى پس‌انداز كند، به كشورش بازگردد و خانه‌اى بسازد؛ و ديگرى روشنفكرى كه به دلايل سياسى مجبور به مهاجرت شده است. اين دو از يكى از كشورهاى اروپاى شرقى در دوران جنگ سرد مهاجرت كرده و در يكى از شهرهاى بزرگ اروپاى غربى ساكن شده‌اند. شخصيت‌هاى نمايش نام ندارند و گويى هر يك نمادى از افرادى هستند كه در آن دوران براى مروژك بسيار آشنا بوده‌اند: مردمى كه در شرايط بد اقتصادى به اشكال مختلف از جمله مهاجرت چاره‌جويى مى‌كنند و روشنفكرانى كه سركوب مى‌شوند و يكى پس از ديگرى فضاى بسته و خفقان آور كشور خود را ترك مى‌كنند. اين آشنايى تا حدى است كه مى‌توان گفت مروژك خود را در روشنفكر نمايشنامه‌اش به تصوير كشيده است. نمايش برشى است از زندگى طاقت فرساى اين دو شخصيت به ظاهر متضاد در زيرزمينى نمور و به قول روشنفكر «لونه موش كثافتى كه بدتر از اون نمى‌شه تو اين شهر پيدا كرد».  روشنفكر كلافه است، آرام و قرار ندارد. از سويى رفتارهاى كارگر آزارش مى‌دهد و موجب مى‌شود تا مدام به تحقير و تمسخر او بپردازد و از سوى ديگر سرخوردگى فروخورده‌ى خود را كه ناشى از گذشته‌ى تلخ و شرايط ناگوار فعلى‌اش است و ارتباط چندانى به كارگر ندارد بر سر او خالى مى‌كند. اما كارگر منطق ساده اى براى زندگى دارد. سخت كار مى كند تا هر چه بيشتر پس انداز كند و بتواند هر چه زودتر به کشورش بازگشته و خانه‌ی رویاهایش را بنا کند. از زندگی خود در این زیرزمین جهنمی راضی است و شکایتی ندارد و نسبت به رنج و بی‌قراری روشنفکر بی‌تفاوت است. تنها یک چیز است که کارگر را پیش می‌برد و آن رویای بازگشت است. گویی این رویا پرده‌ای در پیش چشمانش گذاشته که از پس آن واقعیت زندگی را نمی‌بیند، یا ترجیح می‌دهد که واقعیت را نادیده بگیرد و با رویاهایش خوش باشد. رویاهایی که نه تنها چشم‌انداز او از آینده را می‌سازد، بلکه تصویر زندگی روزمره‌ی ناگوار او را نیز تغییر داده و آن را برایش خوشایند می‌کند؛ همانطور که روشنفکر هم اشاره می‌کند:«ما ملت همیشه همین‌طوریم، روی واقعیت سرپوش می‌گذاریم و رویاهامون رو به جاش قالب می‌کنیم…» چنين رويكردى روشنفكر را مى آزارد و گويى وظيفه ى خود مى داند كه كارگر را «ارشاد» و «اصلاح» كند. با تمام اينها روشنفكر همچنان به زندگى با كارگر ادامه مى‌دهد و كارگر نيز از سوى ديگر تلخی و تندى روشنفكر را تاب مى‌آورد، چرا كه ظاهراً هر دو به هم نياز دارند: روشنفكر براى پروژه‌اى كه مشغول به كار بر روى آن است، بر روى كارگر مطالعه مى‌كند‌ و كارگر نيز از رفاه نسبى روشنفكر بهره مى‌جويد.روشنفكر طبق گفته هاى خودش از اقشار بالادست بوده و در كشورش از رفاهى نسبى برخوردار بوده است. او به دنبال آزادى‌اى كه در كشورش از آن محروم بود، جلاى وطن كرده و تن به زندگى در اين زيرزمين خفت‌بار داده است. بارها قصد ترك اين زيرزمين را كرده اما هيچ گاه قصدش را عملى نكرده است. گويى رنجى خودخواسته را بر خود هموار مى كند تا بهايى براى اين  آزادى بپردازد، آزادىِ محصور در چهارديوارى زيرزمين. براى كارگر كه تمام هدفش دستيابى به زندگى بهتر است قابل درك نيست كه چرا آن زندگى را رها كرده و به اينجا آمده است.نوع نگاه كارگر به زندگى، لايه‌اى زيرين در نمايش را آشكار مى‌كند. كارگر بر خلاف روشنفكر، برآمده از اقشار فرودست اجتماع است و آرزوهايش يادآور الگوی زندگی در کشورهای سرمایه‌داری و رویایی است که اين نظام در سر مردم می‌پروراند. الگويى كه مسئولیت رفاه اجتماعى را به گردن افراد مى‌اندازد و به جای برقراری و ترویج عدالت اجتماعی از سوی حکومت‌ها خودِ افراد را مسئول سعادت يا شقاوت‌شان مى‌داند؛ به عبارت ديگر همان بخش از «روياى آمريكايى» كه موفقيت را مديون كار و تلاش سخت مى‌داند و نتيجه مى‌گيرد كه اگر موفق نشده‌اى حتماً به قدر كافى تلاش نكرده‌اى. در بخشى از نمايش کارگر در گفتگويى اعتراف‌گونه مى‌گويد:«…وقتى من سخت كار كنم، خوب پول در مى‌آرم، وقتى هم كه خوب پول دربيارم، مى‌تونم خودمو بكشم بالا، مگه نه؟ …ولى بعضى وقتا به خودم مى‌گم آخرش كه چى؟» كارگر در اين اعتراف هولناک به پوچی این رویاى شيرين، در واقع ناخواسته همان حرفى را مى‌زند كه روشنفكر در تلاش بوده تا آن را به كارگر بفهماند. او تسليم صحبت‌هاى روشنفكر مى‌شود:«…تو راست مى گفتى! من مثل يه سگ زندگى مى‌كنم، اما سگا بهتر از من زندگى مى‌كنن، دست‌كم لازم نيست اينطور جون بكنن… نه اين زندگى نيست…» در نهايت كارگر در پى حملات تند و رگبارگونه‌ى روشنفكر كه مى‌خواهد او را متوجه اسارتش در بند رويايى دست‌نيافتنى كند، تحت تأثير اين صحبت‌ها دست به عملى فراى انتظار روشنفكر مى‌زند: پلى كه به سوى روياهايش ساخته بود را خراب مى‌كند، پول‌هايش را پاره مى‌كند تا به روشنفكر ثابت كند كه برده نيست و هيچ چيز نمى‌تواند جلودار بازگشت او به كشورش باشد و تمام معادلات روشنفكر را درباره‌ى او بر هم مى‌زند. پس از اين عمل انقلابی‌گونه‌ى كارگر، شاهد واكنش نسبتاً غيرمنتظره‌ى روشنفكر هستيم. او كه خود را مسئول رهايى كارگر از بند اسارتش مى‌دانست و مدام او را موعظه مى‌كرد، بالاخره او را وادار به واكنش كرده بود، اما نه واكنشى كه انتظار داشت. شايد بتوان گفت كه روشنفكر انتظار هيچ تغييرى در رفتار او نداشته و يا متوجه تبعات صحبت‌هاى خود نبوده و نتيجه‌ى خاصى را پيش‌بينى نمى‌كرده است و ناگهان با نتيجه‌ى عملش روبرو مى‌شود. كارگر در تمام طول نمايش جسته و گريخته نشان داده كه عليرغم اختلاف ظاهرى، در باطن حرف‌هاى روشنفكر را باور دارد و تأييد او به نوعى برايش مهم است. در صحنه‌ى ابتدايى نمايش وقتى روشنفكر داستان‌سرايى‌اش را درباره‌ى ايستگاه قطار و ملاقات نه چندان عاشقانه‌اش را بر هم مى زند، در پى توجيه بر مى‌آيد:«من فقط مى خواستم يه كم بهم خوش بگذره!» در صحنه‌اى كه مى‌خواهد كنسرو غذاى سگ را بخورد، دست به توجيه و دليل تراشى مى‌زند تا تأييد روشنفكر را بگيرد. وقتى از گذشته اش حرف مى‌زند و فلسفه‌ى زندگى‌اش را برايمان روشن مى‌كند، مدام از روشنفكر تأييد مى‌خواهد. اما به نظر مى‌رسد روشنفكر تا پايان نمايش متوجه ميزان تأثير خود بر كارگر نمى‌شود و در واقع به مسئوليت خود و عواقب اعمالش آگاه نيست. در نهايت اين كارگر است كه از روشنفكر جواب مى‌خواهد و او را متوجه اين مسئوليتش مى‌كند. با آلت قتاله او را تهديد مى‌كند:«…تقصير تو بود… من فقط مى‌خواستم برگردم خونه…» و سپس قصد خودکشی می‌کند. به این ترتیب است که کارگر با تجربه‌ی عملی زندگی نادانسته پرسش‌هایی اساسی را برای روشنفکر مطرح می‌کند و بر خلاف انتظار، در واقع این کارگر است که روشنفکر را آگاه می‌سازد. خواست‌های این دو شخصیت در واقع هر یک تبدیل به نمادی از تلاش برای دستیابی به هدفی می‌شوند: کارگر برای عدالت اجتماعی و روشنفکر برای آزادی. داستان نمایش نیز تجلی پیوند ناگسستنی میان این دو می‌‌شود؛ کارگر پس از پاره کردن پول‌هایش به خود می‌آید و مانند همیشه که برای یافتن پاسخ و گرفتن تایید چشم به روشنفکر دوخته است، از او می‌پرسد:«حالا من چی‌کار کنم؟» «هر کاری دلت می‌خواد. تو حالا یه آدم آزادی!» «ولی حالا دیگه نمی‌تونم برگردم خونه.» در نهایت این صحبت‌ها و وقایع پس از آن منجر به دست یافتن روشنفکر به شهودی می‌شود که موجب می‌شود تا با کارگر همصدا شود:«تو خودت میبینی که خانوادت چقدر خوشحال می‌شن. اونا منتظرت هستن. چشم به راهتن. فکر کن. چه جشنی به پا میشه… فکر کن به اون همه سوغاتی‌های قشنگ… تو هر چی دلت بخواد میتونی بخری. چندتا چمدون پُرِپر. فکرشو بکن… بعدش یه خونه می‌سازی. یه خونه‌ی قشنگ. با نمای سنگی. با یه عالمه مگس که توش برات وزوز کنن… …کار، نون می‌آره. و قانون، آزادی. چون آزادی یعنی قانون، و قانون، آزادی.»  و سپس اعترافی تکان دهنده:«مگه ما همه‌مون همینو نمی‌خوایم؟ مگه هدف هممون همین نیست؟ پس اگه همه‌ی ما یه هدف واحد داریم، همه‌مونم یه چیزو می‌خوایم، چی می‌تونه مانع ما بشه که یه جامعه‌ی خوب و سالم بسازیم؟» و در نهایت دست به ساختن رویایی دوباره برای کارگر می‌زند:«تو برمی‌گردی به مملکتت، و دیگه هیچ وقت هم برده نمی‌شی. نه تو، و نه بچه‌هات.» در واقع روشنفکر اعتراف می‌کند که آزادی بدون عدالت اجتماعی معنایی ندارد؛ که این‌ها مانند دو بال پرنده هستند که هیچ یک بدون دیگری کارکرد ندارد. نهایتاً این عدالت اجتماعی است که نقطه‌ی مشترک این دو قرار می‌گیرد.علاوه بر اين دو لايه، بعدى انسانى نيز در اين نمايش نهفته است كه در ارتباط ميان اين دو آشكار مى‌شود. این بعد انسانی در متن نمایش مروژک در پس وجهه‌ی سیاسی آن پنهان شده و مجال کمتری برای عرضه پیدا می‌کند. اما واقعیت این است که اين بعد اساس رابطه‌ى اين دو را شكل مى‌دهد و پيوند اوليه‌ى اين دو از آن نشأت مى‌گيرد. آنچه اين دو شخصيت را عليرغم اختلافات‌شان در كنار هم نگاه مى‌دارد، نه نياز مادى، بلكه نياز به ارتباط ساده‌ى انسانى است. اين دو تنها همدم يكديگرند، چرا كه كارگر زبان كشورى كه در آن زندگى مى‌كنند را نمى‌داند و روشنفكر هم كه زبان مى داند، به ندرت از خانه خارج مى‌شود.كارگر به اقتضاى شرايط زندگى گذشته و محروميتى كه تجربه كرده است، ناخواسته نسبت به روشنفكر آگاهى كمتر و بى‌تفاوتى بيشترى به اين نياز از خود نشان مى‌دهد. چرا كه محروميت نوعى سنگدلى با خود به همراه می‌آورد كه در رفتارهاى كارگر به خوبى مشهود است: با بى تفاوتى خاصى از پدرش مى‌گويد كه شبى در خيابان مست افتاده و تا صبح از سرما تلف شده است. اما اين نياز هر جا كه مجالى بيايد، به خوبى خود را نشان می‌دهد. برجسته‌ترين اين لحظات را در صحنه‌اى مى‌توان يافت كه با هم مشغول خوردن و نوشيدن هستند. در اين لحظات، گويى ناگهان ارتباط انسانى ميان اين دو برقرار مى‌شود، كارگر شروع به پرسش از گذشته‌ى روشنفكر مى‌كند و سپس از خانواده، گذشته و آرزوهاى خود مى گويد. اينجاست كه با شنيدن سختى‌هاى گذشته و سقف كوتاه آرزوهاى آينده‌اش، متوجه عمق رنج زندگى او مى‌شويم.روشنفكر اما عليرغم خودبرتربينى نسبت به كارگر كه به كرات نيز آن را نشان مى‌دهد، از سوى ديگر همدلى بيشترى نيز به او از خود بروز مى‌دهد. پس از كشمكش و بحث بر سر كنسرو غذاى سگ، در نهايت اجازه نمى‌دهد كه كارگر آن را بخورد و غذاى خود را در اختيارش مى‌گذارد و در جايى ديگر براى سر حال آوردن كارگر ضيافت كوچكى ترتيب مى‌دهد. اما تا پايان نمايش، همواره خودبرتربينى و نگاه از بالاى او و نيز بى‌تفاوتى ظاهرى كارگر، موجب مى‌شود كه اين ارتباط پرفراز و نشيب باشد. همين روند در پايان منجر به شكستن تصوير برتر روشنفكر از خود مى‌شود و به نوعى شاهد يكى شدن اين دو هستيم. ****نمایش مهاجران از سال ٢٠٠٨ به صورت اقتباسى از اين اثر در رپرتوار گروه تئاتر اگزيت قرار گرفته و در كشورهاى آلمان، نروژ و ايران به روى صحنه رفته است و به نوعى چه از نظر ديدگاه اجتماعى و چه از نگاه هنرى تبديل به يكى از شاخص‌هاى اجرايى گروه تئاتر اگزيت شده است.اولين تفاوتى كه در اين برداشت جلب توجه مى‌كند، تبديل شخصيت‌هاى مرد به دو شخصيت زن است: يكى روشنفكر و ديگرى كارگر، هر دو كمابيش با همان خصوصيات. چهارچوب كلى نمايش نيز دست نخورده باقى مانده است اما بسيارى از جزئيات تغيير كرده‌اند. روشنفكر يك عكاس و روزنامه نگار است كه در طول نمايش او را مشغول كار بر روى عكس‌هايش و يادداشت‌بردارى از روى آنها مى‌بينيم، عكس‌هايى كه پيش از مهاجرت، از يورش نظامى به كشورش و مقاومت مردم گرفته است. اما كارگر در اين برداشت، تفاوتى غيرمنتظره دارد. او يك كارگر جنسى است كه هر روز خود را مى‌آرايد و براى يافتن مشترى به اماكن عمومى مى‌رود و به تن فروشى مى‌پردازد. كارگر در ابتداى نمايش با لباس‌هايى براق و آرايشى غليظ وارد صحنه مى‌شود و به مرور كه لباس‌هايش را عوض مى‌كند، آرايشش را پاك مى‌كند و هم‌زمان براى روشنفكر پرچانگى مى‌كند، شاهد اين هستيم كه لايه لايه نقاب‌هايش را از روى خود مى‌زدايد و به همراه آن قبح و انزجارى كه از نگاه عموم نسبت به اين زنان وجود دارد و مانع از برخوردى انسانى با آنها مى‌شود نيز كنار رفته و فراموش مى‌شود. او در نهايت ما را با تصويرى كمياب از خود و امثالش روبرو مى‌كند: يك زن ساده‌ى روستايى، فردى عادى مانند بقيه، با تمام خوب و بدهايش. مانند كودكى مشتاق، پشت ميز مى‌نشيند و با قيچى، آرزوهايش را از ميان صفحات مجلات رنگارنگ مى‌برد تا به ديوار بالاى سرش بچسباند. گويى با اين تصاوير سايبانى براى خود مى‌سازد كه او را از گزند وضعيت ناگوار فعلى‌اش حفظ مى‌كند. روشنفكر نيز ديگر تنها يك موعظه‌گر عبوس و متكبر نيست. در اين برداشت شاهد جزئيات بيشترى از زندگى حال و گذشته‌ى او هستيم. عكس‌ها خود به تنهايى روايتگر حوادثى هستند كه روشنفكر را به اينجا كشانده‌اند. او را در برزخى خودخواسته مى‌بينيم كه نه امكان ترك آن را دارد و نه ياراى تحملش را. نكته‌ى ديگرى كه در اين برداشت خودنمايى مى‌كند، كنار رفتن شعارهاى سياسى است كه در متن اصلى در ميان صحبت‌ها و موعظه‌گرى‌هاى روشنفكر براى كارگر به وفور يافت مى‌شد. در عوض بعد انسانى و اجتماعى در اين برداشت بيشتر مورد توجه قرار گرفته است. جرقه‌هايى كه در متن اصلى ديده مى‌شد، پررنگ و برجسته شده است و ديگر مهاجران يك مانيفست سياسى نيست. دو شخصيت نمايش پيش از آنكه نمادى سياسى باشند، نمادهايى انسانى و اجتماعى هستند. دو انسان تنها، درمانده و رنج كشيده، در كشمكش و تلاطمى دائمى با يكديگر. درونمايه‌ی اصلى متن مروژك همچنان موضوعى به روز است اما تغييرات ايجاد شده در اين برداشت، آن را از فضاى جنگ سرد خارج كرده و تبديل به نمايشى كرده است كه فارغ از زمان و مكان، براى مخاطب ملموس است. كارگر و روشنفكر مدام با هم جدل مى‌كنند، بحث مى‌كنند، كار بالا مى‌گيرد و درست در زمانى كه همه چيز مى‌خواهد از هم بپاشد، باز به حال معمول باز مى‌گردد. جدل‌ها در اين برداشت كمابيش مانند متن اصلى است، اما در اين برداشت در لحظاتى از نمايش هر كدام توجه يا محبتى به ديگرى نشان مى‌دهند كه در متن اصلى اثر چندانى از آن ديده نمى‌شود. همين صحنه ها رنگ ديگرى به ارتباط اين دو داده و عمق بيشترى به داستان بخشيده است. كارگر كه زندگى اش با محروميت عجين بوده است، در لحظاتى محبت روشنفكر برايش قابل هضم نيست و این تنها چیزی است که او را به اندوه افسردگى مى‌كشاند، نه زندگی سخت و ناگوارش. تاكيد اين برداشت بر اينگونه لحظات موجب شده تا فرازونشيب داستان نمايش شدت بيشترى به خود بگيرد.علاوه بر تمام اينها، شيوه‌ى اجرايى آخرين تغييرات را در نمايش به وجود آورده است. بر روى صحنه هيچ المان واقعى از زيرزمين وجود ندارد، اما بر روى پرده‌ى انتهاى صحنه تصوير لوله اى متصل به يك شير فلكه با اندازه‌اى اغراق شده به چشم مى‌خورد. صحنه‌ها با صداى سيفون طبقات بالايى از هم جدا مى‌شوند و صداى چكه آب و لوله‌ها در جاى جاى نمايش به گوش مى‌رسد. نمايش با پخش صحنه‌هايى بر روى پرده از بهار پراگ و اشغال این کشور در سال ۱۹۶۸ توسط نيروهاى پيمان ورشو آغاز مى‌شود. در قسمت‌هاى مختلف نمايش نيز بر روى پرده فلش‌بك‌هايى از زندگى روشنفكر و كارگر را مى‌بينيم كه تصويرسازى متفاوتى را ارائه مى‌كند و در كنار بازى با نور موضعى، شبيه كات هاى سينمايى است. مهاجران گروه تئاتر اگزيت در مجموع نگاهى متفاوت است به موضوعى هميشگى. اين برداشت عليرغم نامش درباره ى مهاجرت نيست، بلكه در تلاش است محروميتى را به تصوير بكشد كه در غياب آزادى و عدالت اجتماعى گريبانگير افراد مى شود. محروميتى كه فارغ از زمان و مكان، همواره درد مشترک انسان‌هاست.
شیرین میرزانژاد

I BUILT MY SITE FOR FREE USING