17 Mar
17Mar

چرا چپ‌گرا هستم؟
۴- آموزش

آموزش رایگان در تمام سطوح تحصیلی در کشور سوسیالیستی یوگسلاوی به این معنا بود که آمار بی‌سوادی که در قبل از جنگ دوم جهانی به میزان پنجاه و یک درصد کل کشور پادشاهی یوگسلاوی بود در اوایل دهه پنجاه میلادی پس از روی کار آمدن حزب کمونیست در آنجا به صفر رسید.

اما تجربه من در این کشور به طور مشخص در مورد آموزش ِ عالی است.
اولین نکته‌ای که از همان ابتدا توجه من را جلب کرد این بود که هر دانشگاه هرساله در رشته‌های گوناگون درست تعدادی دانشجو می‌گرفت که بتواند جوابگوی بازار کار فارغ‌التحصیلان آن رشته در اجتماع باشد.
در سالی که من وارد دانشگاه شدم برای رشته کارگردانی چهار نفر دانشجو می‌گرفتند، برای رشته فیلمبرداری پنج نفر، برای تدوین سه نفر، برای رشته تهیه‌کنندگی شش نفر و برای بازیگری دوازده نفر. آن عده از ما که به سال آخر رسیدیم، زمانی که مشغول به کار پایان‌نامه‌مان شدیم همه می‌دانستیم که در کجا امکان شروع به کار داریم. از پایان سال سوم استاد کارگردانی تلویزیون من دستم را گرفت و با خودش به استودیوهای تلویزیون بلگراد برد و کم‌کم امکان آشنایی برای کار در تلویزیون را برایم فراهم کرد. در عمل می‌دید که آیا توانایی کار در آن مجموعه را دارم یا نه؟ سیستم کاری در تلویزیون ربطی به هنر نداشت، بلکه صنعتی بود که کارگردان در آن می‌بایست آمادگی ذهنی برای تصمیم‌گیری سریع و توان برقراری ارتباط با افراد مختلف را داشته باشد. احتمالا به دلیل این که خارجی بودم، از نظر استاد اگر می‌توانستم در آن فضای کاری با سرعت سرسام‌آور کار خودم را انجام دهم در بقیه جاها مشکلی نداشتم.
دولت روی کادری که سال‌ها بر روی آنها سرمایه‌گذاری کرده بود حساب می‌کرد و وظیفه‌ی دانشگاه بود که با نتیجه‌ای مطلوب این کادر ورزیده را تحویلش بدهد. وقتی که کار پایان‌نامه‌ام را انجام می‌دادم همان استاد کارگردانی تلویزیون، الکساندر ماندیچ پیشنهاد کرد که در پایان تحصیل در تلویزیون شروع به کار کنم. برای بقیه‌ی همکلاسی‌هایم که در سال آخر تعدادمان به سه نفر رسیده بود اوضاع به همین منوال بود. هر سه ما کارمان آماده بیرونِ درِ دانشگاه بود. جمله‌ای که رئیس دپارتمان در هنگام تحویل برگه فارغ‌التحصیلی به ما گفت از این قرار بود: مردم برای تحصیل و آمادگی حرفه‌ای تک تک شما به عنوان کارگردان، به اندازه‌ی آموزش یک خلبان هواپیمای جنگی فوق پیشرفته هزینه پرداخت کرده‌اند. امیدوارم در بازگردندان این سرمایه به اجتماع هر کدام در حد خودتان کوشا باشید.
موفق باشید رفقا.

این یک قسمت ماجرا بود اما خود زندگی دانشجویی وجه دیگر این ماجرا است و برای عده‌ای می‌توانست نقش باتلاق ‌را بازی کند. سیستم آموزشی سوسیالیستی دانشجو را همچون مادری مهربان، تر و خشک می‌کرد تا تنها کاری که نیاز به انجامش داشته باشد همان درس خواندن باشد و بس.

می‌آید در سطح شهر برایش غذاخوری درست می‌کند تا وقتش به پخت و پز نگذرد. با هزینه‌ای کمتر از یک سوم قیمت واقعی انواع غذاهای گرم و سرد را از شیر و قهوه و کیک و آبمیوه گرفته تا برنامه غذایی کامل هفتگی از مرغ و ماهی و گوشت و غیره آماده‌ی بلعیدن در اختیارش می‌گذارد.
از آن طرف خوابگاه دانشجویی تنها محل خوابیدن دانشجو نیست. آنجا در واقع شهرکی است که دانشجویان فضای اجتماعی خود را دارند. از سالن نمایش فیلم، تئاتر و کنسرت تا کتابخانه و فضای سبز.

خیلی راحت می‌توانی چنان آلوده‌ی این فضا و زندگی دانشجویی دلچسب شوی که اصلا دلت نخواهد این امکانات رفاهی را کنار بگذاری و به اجتماع واقعی وارد شوی.
در چشم بر هم زدن می‌بینی به بهانه‌های گوناگون می‌خواهی تحصیل را ادامه دهی و مراحل عالی‌تر را طی کنی و در واقع نمی‌خواهی از آغوش مهربان مادر دانشگاهی‌ات خارج شوی. دیده‌ام که می‌گویم. طرف مویش سفید شده و هزار جور دوره دکتری در رشته‌های مختلف برای خودش دست و پا می‌کند و پس از سال‌ها همچنان در غذاخوری دانشگاه و سالن‌ کنسرت خوابگاه پلاس است. فکر می‌کنی اگر چند سال دیگر هم این‌طور ادامه دهد می‌تواند از بخش امور دانشجویی دانشگاه تقاضای حقوق بازنشستگی کند.
این شکلِ مثبت‌تر این اعتیاد است، اما شکل منفی آن وقتی است که طرف کلا درس‌خوان نیست و به زور هر دو سال یک بار سالی را می‌گذراند تا از دانشگاه اخراج نشود و به زندگی دانشجویی ادامه می‌دهد.
آن کنار برای خود شغلی کوچک دست و پا می‌کند، تخت دوم یک اتاق دانشجویی را می‌خرد و یک اتاق کامل را سال‌ها صاحب می‌شود. اتاقش در واقع می‌شود مغازه‌اش. از فروش سیگار و مشروب قاچاق تا انواع ‌و اقسام کارهای نباید را انجام می‌دهد.
بله، تحصیل رایگان و امکانات بی‌اندازه‌ی دانشجویی در کشور سوسیالیستی می‌تواند مثل باتلاق هم باشد.

دپارتمان رشته‌ی کارگردانی برای دانشجویانش امکاناتی فراهم کرده بود که برای دیگر دانشجویان مثل رؤیا می‌مانست.
دفترچه‌ی دانشجویی ما مثل «نشان مأمور مخصوص حاکم بزرگ میتی‌کومان» بود. درب هر سالن سینما یا تئاتر، کنسرت و گالری به رایگان به رویمان باز بود. دانشکده‌ی هنرهای دراماتیک با تمام مراکز فرهنگی شهر بلگراد قرارداد داشت که دانشجویانش حق استفاده از این مکان‌ها را داشته باشند.
خوبی ماجرا زمانی بود که مثلا نمایشی از چند ماه قبل بلیطش به فروش رفته بود و تو با «نشان میتی‌کومان» چند دقیقه قبل از شروع نمایش ظاهر می‌شدی و بر روی صندلی‌های رزرو شده مخصوص دانشگاه منتظر شروع نمایش می‌شدی.
اوایل با وجود این نوع امکانات هول برم می‌داشت و همچون جنگ‌زدگان گرسنه این حس را داشتم که کسی ممکن است فردا این امکانات را از من بگیرد و به تمام رویدادهای رایگان فرهنگی بدون استثنا ناخنک می‌زدم. اما کم‌کم در مقابل این همه امکانات احساس مسئولیت کردم و حرفه‌ی آینده‌ام برایم به نوع دیگری جدی شد. کسی تو را مجبور نمی‌کرد که در آینده چه رفتار حرفه‌ای داشته باشی اما در جایی خودت سرت را پایین می‌انداختی و در دل می‌گفتی ممنونم و سعی خواهم کرد که جبرانش کنم.

از مشاهده شخصی یک چپ‌گرا در هنگام اقامت در یک کشور سوسیالیستی سابق

کلیپ: تاریخچه مختصر دانشکده هنرهای دراماتیک بلگراد

مهرداد خامنه‌ای
۲۷ اسفند ۱۳۹۸

نظرات
* ایمیل در وب سایت منتشر نخواهد شد.
I BUILT MY SITE FOR FREE USING