سرجان کارانوویچ از کارگردانان معروف به گروه پنج در سینمای یوگسلاوی بود. گروه پنج اولین گروه فارغالتحصیلان دانشکده سینما و تلویزیون پراگ در چکسلواکی سوسیالیستی بودند که در دهه هفتاد میلادی موج نو سینمای یوگسلاوی را آغاز کردند. این گروه پنج نفره (سرجان کارانوویچ، گوران مارکوویچ، لُردان زافرانوویچ، رایکو گرلیچ، گوران پاسکالیویچ) در هنر سینما مرزهای جنگ سرد را بین کشورهای بلوک شرق و غرب همچون سواران اردوگاه سوسیالیسم درمینوردیدند. در هالیوود فیلم میساختند، همینطور در کشورهای اروپایی و البته بیشتر از همه در کشور خودشان یوگسلاوی.
سرجان کارانوویچ زمانی که استاد کارگردانی ما در سال سوم شد هفده فیلم سینمایی ساخته بود که سناریو همه آنها را هم خودش نوشته بود. پنج سریال موفق تلویزیونی ساخته بود و جوایز متعددی از فستیوالهایی چون کن، ونیز ، مسکو و ... در جیب داشت.
یک سال در میان در دانشگاه یوسیالای (لسآنجلس، کالیفرنیا) و دانشکده بلگراد کارگردانی فیلم تدریس میکرد.
از شانس خوش، کلاس ما در سال ۱۹۸۹ در دست او بود.
آنچه در روش تدریس او در مقایسه با دیگر اساتید برجسته بود اعتماد او به دانشجویانش بود. او هرگز درس تئوری نمیداد و میگفت آنچه را که میتوان در کتاب یافت خودتان پیدا کنید و با من بیابید دست به کشف ناشناختهها بزنیم. منظور او از ناشناختهها خود ما بودیم که هنوز خودمان را نمیشناختیم. این بود که هر هفته میبایست برای او تمرینی از خود میآوردیم. روز دوشنبه فیلمی کوتاه و تدوین شده و آماده از ما میدید و در طول هفته با هر کس بر اساس کار خودش بحث و تبادل نظر میکرد و در واقع درس میداد.
در نیم ترم اول من و دو همکلاسیام مثل ماشین فیلمسازی شده بودیم. مهم ساختن و ساختن و ساختن بود و در این مسیر دیگر وقتی برای پرداختن به هیچ ادا و اصول هنری نداشتیم و دریافتیم که هنر پشم است و در پروسه عمل یا صاحب آن هستی و یا نیستی. هنر در عمل به وجود میآید و نه در افاضات هنری.
کارانوویچ عادت داشت که هر از گاهی کلاسهایش را به جای دانشکده در خانه خودش برگزار میکرد. برایمان قهوه میآورد، شیرینی جلویمان میگذاشت و با دیدن فیلممان در دستگاه وی اچ اس خانگیاش فحش به جانمان میکشید. و چه شیرین و دلچسب بود ناسزاهای این استاد. روزی در یکی از همین جلسات خانگی به من گفت:«من نمیدانم در کشوری که بزرگ شدهای چه بلایی به سرت آوردهاند اما تو فقط و فقط از نوعی شکنجه روحی و جسمی و مرگ حرف میزنی. من یک بار ندیدم که تو از عشق بگویی، از سکس، از یک پایان خوش... چرا؟ با احترام به روحیات شخصیات در دو ماه آینده به هیچ عنوان نه کسی را در کارهایت میکشی و نه شکنجه میدهی. من میخواهم در کارهایت احساسات و روابط دیگر انسانی را هم ببینم و حتما باید از اِروتیزم استفاده کنی.»
این بود که دو ماه تمام خود را مجبور کردم که در داستانهایم به عشق فکر کنم به سکس و همه موضوعاتی که انگار جایی در مغزم مخفی شده بودند و نیاز به استادی بود تا شکوفا شوند. دو ماه انگار به روان درمانی میرفتم به جای دانشگاه و نتیجه برای استاد رضایتبخش بود. در یکی از تمرینهایم با نوای اپرای توسکا زنی در مقابل پنجره بر روی صندلی ننویی و با ریتمی ثابت خودارضایی میکرد، پس از ارضاء خود با صدای سرفه از عمق صحنه متوجه حضور مردی برروی تخت میشدیم که هیچ عکسالعملی جز سرفه ندارد. زن سرفههای مرد را هر بار به معنایی تعبیر میکند و با سرفهها برای خود دیالوگ میسازد. از ابراز عشق به یکدیگر تا دعوا و اقدام به خفهکردن مرد تا بازگرداندن دوباره او به زندگی و دوباره ابراز عشق کردن و در انتها بازگشت به جلو پنجره، اپرای توسکا و خودارضایی.
این تمرین لبخند بر لبان استاد آورد و فیلمی را پیشنهاد کرد که ببینم.
فیلم «عشق» به کارگردانی کارلوی ماک از سال ۱۹۷۱ از کشور مجارستان.
این فیلم جایزهام بود که همیشه با دیدنش به یاد دوران رواندرمانی خودم و سرجان کارانوویچ میافتم. سینمای مؤلف در بهترین شکلش.
مهرداد خامنهای
۱۷ فروردین ۱۳۹۸
توضیح عکس:
۱- سرجان کارانوویچ
۲- پوستر فیلم «عشق» به کارگردانی کارلوی ماک
۳- لینک فیلم«عشق» انستیتو ملی فیلم مجارستان