27 Mar
27Mar

سرسخن: در یک دورانی جدا از خط فکری که هر کدام داشتیم یک منش و مرام رفتاری هم در بین ما وجود داشت. من به شخصه در دوران نوجوانی به خاطر خواندن کاپیتال و اقتصاد سیاسی به چپ گرایش پیدا نکردم بلکه این اخلاق رفقای چپ بود که من را مجذوب این طریقه فکری کرد. فراتر از آن حتی و باز می‌گویم حتی، این مرام در برخی حزب‌اللهی‌ها هم که همان موقع می‌خواستند در هر فرصتی چشمانت را از حدقه دربیاورند وجود داشت. امروز اما فکر می‌کنم واقعا چه کسی مجذوب یک مشت لات و لوت و اراذل و اوباش که اسم خود را چپ می‌گذارند می‌شود؟ و اگر لات‌بازی جذابیت چپ بشود واقعا تا این حد خاک‌برسر شده‌ایم؟

خاطره زیر درباره یکی از همین بچه‌های بامرام است. تقدیم به لات و لوت‌های چپ‌نما.
*
*
جواد همیشه گنده‌لات مدرسه بود. از روز اول ورود به دوره راهنمایی، زمانی که فکر می‌کردیم وارد دنیای بزرگ‌تر‌ها شده‌ایم او با جثه غول‌پیکرش این توهم ما جوجه‌ها را درهم می‌ریخت. پدرش بقال محله بود و به سختی سال‌های تحصیلی را با انبوه تجدیدی‌ها رد می‌کرد و دوباره همکلاس می‌شدیم. هنوز یکی دو سالی نگذشته بود که با حمله ناگهانی تستوسترون رفتارهایمان عوض شد. دیگر بازی فوتبال هنگام زنگ تفریح و زورآزمایی‌های گاه و بی‌گاه کفاف آن همه انرژی ذخیره شده را نمی‌داد. جواد و جمع محدود آخر کلاسی‌های غول‌پیکر حرف‌های جدیدی را به میان ما آوردند.«شهر نو». پچ‌پچ‌هایی درباره زنان که با پرداخت پول با آنها همخوابه می‌شدند و بچه پولدار ترسوی کلاس که برای همراهی و رفع وحشت خرج غول‌های کلاس را می‌داد تا در این سفرهای ممنوع تنهایش نگذارند.
انقلاب شد. تازه دبیرستانی شده بودیم. همه به گروه و دسته‌ای تعلق داشتیم و بحث و تظاهرات و دیگر کارهای مرسوم آن دوره تنها چیزی بود که ذهنمان را مشغول می‌کرد. جواد اما همچنان فقط گنده‌لاتی می‌کرد و تنها مبارزه او دفاع از خود در زیر ضربات مشت و لگد ناظم روانی دبیرستان بود. یکبار که در خیابان درگیر شده بودیم جواد که اتفاقی از آنجا رد می‌شد به رسم رفاقت خود را وارد معرکه کرد و با چند چک جانانه به طرف‌های مقابل دست مرا گرفت و از میان معرکه بیرونم آورد. در یک لحظه طلایی فکر کردم یعنی می‌شود که جواد ما گرایش به چپ پیدا کرده باشد؟ که با چند فحش خواهر و مادر آبدار توهمات من را سرجای خود نشاند و متوجهم کرد که سال‌ها رفاقت دلیل پا در میانی اوست.

شرایط سخت‌تر می‌شد و دوستان چندین ساله به دشمنان خونی بدل می‌شدند. استشهادهایی که مخفیانه برای لحظه موعود جمع می‌شد که زیرش را بهترین دوستانت امضا کرده بودند. همه جا بوی مرگ می‌داد. هرجایی که سال‌ها محل گذرت بود و تمام خاطراتت آنجا شکل گرفته بود به مکان‌های ممنوع برای رفت و آمد تبدیل شده بود.
در یکی از بی‌مبالاتی‌ها و گذر به محل قدیمی جواد را دیدم که با لباس فرم بسیجی زیر یک سری عکس ایستاده. دو دل بودم که جلو بروم و حسی مرا به جلو هل می‌داد. رفتم جلو و با خنده به او گفتم اینا چیه جواد؟ خنده‌ای کرد و جوابی نداد. دیگر فحش خواهر ‌مادر نداد، نگاهی جدی داشت اما هنوز پرمحبت بود. با تامل پرسیدم: زیر استشهاد‌ها رو امضا کردی؟ نگاه معنا داری کرد و گفت: ک... خواهر و مادر هر کسی که امضا کرده.
جواد هنوز خود جواد بود.
دست دادیم و از هم جدا شدیم.

چند ماه بعد از همان محل رد می‌شدم که عکسش را روی دیوار مدرسه‌مان دیدم. در جنگ کشته شده بود.

مهرداد خامنه‌ای
۶ فروردین ۱۳۹۸

توضیح عکس: جواد

نظرات
* ایمیل در وب سایت منتشر نخواهد شد.
I BUILT MY SITE FOR FREE USING