06 Oct
مادر

🔸در عمق تابلو‌ سایه سیاه دو‌ نفر از پشت سر بود که سایه سرخ‌پوشی را کت بسته می‌بردند. در وسط تابلو رختخوابی بود که معلوم بود کسی تازه سرش را از روی بالش آن برداشته است. در جلوی این نقاشی، پیرزنی بود که به ما نگاه می‌کرد. نگاه این زن چنان عمیق بود که مو را بر تن سیخ می‌کرد. مخلوطی از غم، قدرت و علامت سئوال.
🔸مادرم این تابلو را به من هدیه داده بود و سال‌ها بر دیوار اتاقم پرصلابت خودنمایی می‌کرد. تا روزی که من را همان‌طور کت بسته برای تفتیش به خانه آوردند. یکی از ماموران با دیدن تابلو با عصبانیت پرسید معنی این تابلو چیه؟ مادرم سریع خود را وسط انداخت و گفت: من این تابلو را برایش خریده‌ام -از جلوی دانشگاه- چند سال پیش و شروع کرد به توضیح دادن تابلو که مامور حرفش را برید و گفت: یعنی اون وسطی قرمزه کمونیسته.
🔸مادرم انگار در آن لحظه احساس گناه می‌کرد. از اینکه اولین بار هم او بود که دست من را گرفت و به تظاهرات برد، از اینکه اولین کتاب‌ها و نشریات سیاسی را او برایم خرید، از اینکه اشعار فروغ و شاملو و کسرایی و زهری را دائم زیرلب می‌خواند و ... اکنون تنها فرزندش گرفتار همان عقاید شده بود و سرنوشتی که تصورش برایش خوف‌انگیز بود.دم در منزل با او با لبخندی خداحافظی کردم و خودم را قوی نشان دادم.
🔸جلوی در مامور را گرفت و گفت:صبرکن آقا یک چیزی به تو بگم!راست در چشمانش نگاه کرد و گفت:
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود
این همان نگاه آن مادر در تابلو بود که مو بر تن سیخ می‌کرد. مامور از بلبلی افتاد، آن نگاه عبوسش نرم شد، انگار برای لحظه‌ای در مقابل احساس مادر انسان شد وگفت: نگران نباش مادر، زود برمی‌گرده.رفتیم. در تمام راه مامور ساکت بود.
مهرداد خامنه‌ای

نظرات
* ایمیل در وب سایت منتشر نخواهد شد.
I BUILT MY SITE FOR FREE USING