08 Nov
طوفان

🔸 «طوفان» پارس نمی‌کرد، زوزه هم نمی‌کشید. صدایش شبیه ناله یا جیغ ضعیف بود که انگار جرأت بلند شدن ندارد. من مطمئن بودم که حنجره‌اش را بریده‌اند درست مثل گوشش. هیکل قدرتمند او در قفس کوچک کنار باغچه که از پشت دریچه‌‌ی آن تنها چشمان نافذش را می‌دیدی پنهان بود. به سمتش که می‌رفتی سرش را پایین می‌انداخت و تند تند نفس می‌کشید.پسر صاحبخانه گرچه در طول روز توجهی به او نمی‌کرد اما هرگاه دست نوازشی بر سر او می‌کشیدم بادی به غبغب می‌انداخت و می‌گفت: این سگ جنگیه، تا حالا دو بار برنده شده. دارم تمرینش می‌دم بره جنگ. نگاهی به طوفان می‌اندازم و آن چشم‌های میشی آرام نگاهم می‌کنند.

🔸  چند روزی است که در حیاط خانه درست در کنار قفس طوفان مشغول کندن گودال برای چاه فاضلاب جدید هستند.طوفان را با زنجیر به درخت بیرون خانه می‌بندند. از شدت گرما برروی زمین خود را پهن کرده و زبانش از دهانش آویزان است. چنان بی‌حرکت است که شک می‌کنم شاید بیمار شده. به کنارش می‌روم، حال بلند شدن ندارد.با پیش‌روی کار چاه فاضلاب قفس سنگی طوفان را هم خراب می‌کنند. شب در همان خیابان پشت در خانه می‌خوابد.

🔸  صدای پارس سگ‌های ولگرد سکوت شب را می‌شکند. سه سگ بزرگ در حوالی خانه پرسه می‌زنند.  از صدای پارس و غرش قدرتمند سگی از خواب می‌پرم. نه، نمی‌تواند طوفان با آن حنجره‌ی بریده‌اش باشد. دوباره به خواب  می‌روم.

🔸 صبح، در خانه‌ی صاحبخانه زلزله افتاده است. از پنجره بیرون را نگاه می‌کنم. زنجیر پاره کنار درخت افتاده و طوفان نیست. درست مثل طوفان.. زنجیر پاره کنار درخت افتاده و طوفان نیست. درست مثل طوفان.

نظرات
* ایمیل در وب سایت منتشر نخواهد شد.
I BUILT MY SITE FOR FREE USING