سال ۵۹ دو کار اصلی داشتیم: مطالعه و مباحثه
هر روز قبل از مدرسه ساعت شش و نیم در باغفردوس زیر درختی جمع میشدیم و در مورد مبحثی که از کتاب درس سیاسیمان آماده کرده بودیم گفتگو میکردیم و در حقیقت امتحان پس میدادیم. عصرها هم تا زنگ مدرسه میخورد خود را به پاتوق همیشگی، جلوی دانشگاه تهران میرساندیم. دروس و ساعات مدرسه در میان فهمیدن آن همه مباحث فلسفی و تاریخ جنبش کارگری از یک طرف و تحلیل وقایع سیاسی روزمره که مثل طوفان در گذر بود از طرف دیگر، مثل شوخی میمانست.نوجوانانی بودیم که پس از انقلاب انگار یک شبه بزرگ شدیم. یک روز در قسمت فوقانی اتوبوسهای دوطبقه نشسته بودیم و تنها فکر و خیالمان گفتگو با دختران در طی مسیرمان تا خانه بود و ناگهان در روز بعد با لباس یونیفورم سبز یشمی چینی در همان اتوبوسها از انقلاب جهانی و سوسیالیزم حرف میزدیم و کتاب ردوبدل میکردیم.
🔸در یکی از این روزها با چند رفیق از مدرسه البرز قرار داشتیم. کجا؟ معلوم است دیگر، جلوی دانشگاه تهران. تا به هم رسیدیم شروع به بحث کردیم. موضوع: راه رشد غیرسرمایهداری.با رفیقم جاوید حسابی خودمان را آماده کرده بودیم که در مقابل رفقای البرزی کم نیاوریم. متمرکز و هیجانزده داشتم حرف میزدم که ناگهان چشمم سیاهی رفت و پخش زمین شدم. هنوز به خودم نیامده بودم که دیدم در میان دسته چماقداران هستم که هر یک از سویی مرا میکشد. یکی کیف دستیم را گرفت، یکی بر سرم میکوفت، دیگری فحش میداد. بله، گیر افتاده بودیم و من عینک ته استکانی جاوید را میدیدم که در آسمان پرواز میکرد.
🔸به سرعت ما را از هم جدا کردند و یکی یقه من را چسبیده بود و با خود میکشید و میبرد نمیدانم کجا. نگو آنقدر گرم بحث بودیم که حمله چماقداران را که روتین آن روزهای جلوی دانشگاه بود اصلا نفهمیدیم.انگار درگیری بالا گرفته بود و به قوای کمکی چماقداران از پایین خیابان انقلاب افزوده میشد و دائما در حین عبور به فالانژی که مرا با خود میبرد میگفتند این را بده ما ببریم تا خودش را زودتر به بالا برساند. او هم یقه مرا ول نمیکرد و میگفت نه این فلانفلانشده رو خودم باید تحویل بدم، خیلی خرابه وضعش. تازه فهمیدم که مرا به کمیته میبرد. حالا چرا وضعم آنقدر که میگفت خراب بود نمیدانستم. خلاصه از دیگران اصرار و از او انکار. تا اینکه از شلوغی فاصله گرفتیم. لحنش ناگهان عوض شد. گفت رفیق انقدر توی چشم نباشید. با این یونیفورم از صدمتری معلومه چهکارهاید. بعد هم با اونهایی که حرف میزدی همه شناخته شدن برید جای دیگه. الکی خودتون رو نسوزونید! فکر کردم چی داره میگه؟ این روش جدیدشون هست؟ از در دوستی میخوان وارد بشن که حرف بکشن؟ به چهارراه رسیدیم. دست کرد جیبش و ۲۰ تومان کف دستم گذاشت و گفت: سریع تاکسی بگیر و دورشو! چند روز هم این طرفها نیا، حواستون رو هم جمع کنید! دستم را محکم فشرد و با سرعت برگشت بالا.
🔸تازه فهمیدم که این رفیق کارش همین بوده که بچهها را از میان این درگیریها نجات بدهد.بعد از نزدیک به چهل سال هنوز گرمای آن دست رفیقانه را حس میکنم. دستی که نپرسید از کدام گروهی؟ آیا با خط من جور هستی که کمکت کنم؟ نه، او تنها یک رفیق بود که خود را در میان آتش میانداخت که کمک رفقایش باشد.
🔸درس آن روز این رفیق به من، از هر کتاب و بحثی مهمتر بود: چپ بودن به یونیفورم چپ پوشیدن نیست، خود را به میان آتش انداختن است و در عین گمنامی یاری رساندن.
مهرداد خامنهای