من همیشه امیدوارم و این «امید» ریشهاش تنها در آرمانخواهی نیست، بلکه از یک تجربه تاریخی نشأت میگیرد. وقتی دیدهای که در یک چشم برهم زدن این ملت میتواند تمام صفات نیکوی یک جامعه دمکراتیک را در درون خود اجرایی کند، نیازی به حدس و گمان نداری و میدانی مشکل اصلی از کجاست.
به فاصله یکی دو ماه بعد از انقلاب سرمان را که گرداندیم دیدیم رفتارمان از این رو به آن رو شده است. در مدرسه به دنبال تشکیل شوراهای دانشآموزی بودیم. کلمه «مبصر» از فرهنگمان حذف شد و به جایش «نماینده» کلاس از طرف خود دانشآموزان به شکلی کاملا دمکراتیک هر ماه یک بار انتخاب میشد. صبحها سر ساعت ۷:۳۰ دقیقه همه در وسط حیاط جمع میشدیم و از هر گروه و دسته سیاسی در کنار هم ورزش میکردیم و پس از آن به سر کلاس میرفتیم. هر روز نماینده یک گروه سیاسی ورزش جمعی را هدایت میکرد و مهم نبود تعداد اعضای آن گروه سیاسی یک نفر باشد یا پانصد نفر. نمونهاش رفیقی از «راه کارگر» داشتیم که خودش بود و خودش و در همه بحثها و گفتگوها مثل یک تشکیلات صد نفری فعال بود. هر روز در ساعات استراحت میز کوچکاش را میچید و افکارش را با دیگران درمیان میگذاشت. هیچگاه در بحثهایمان صدایمان را برای هم بلند نمیکردیم و به دنبال پاسخ بودیم و نشریه و کتاب. کیف مدرسهمان هر روز هنگام بازگشت به خانه از تعداد نشریات در حال انفجار بود. از همه مهمتر کنجکاو بودیم. انگار معتاد دانستن شده بودیم. در سر کلاسها با اکثر معلمین به این توافق رسیده بودیم که نیمساعت اول یا آخر کلاس به بحث آزاد درباره مسائل سیاسی روز تعلق داشته باشد. از رفراندوم بگیرید تا قانون اساسی و بندهای مورد نزاع و قانون جدید کار و ...
جالب بود که معلمین هم انگار یک شبه عوض شدند. آنها که عبوس و تلخ بودند با ما رفیق شدند. یکی از دستگیری و آزارش توسط ساواک به خاطر نوشتن مقاله میگفت، دیگری از دوستیاش با صمد، آن یکی بر تشریح خط فکریاش همچون کلاس درس سیاسی پافشاری میکرد. حتی معلمین دروس دینی هم مترقی بودند. یادم است در برگه امتحان ثلث دوم تعلیمات دینی در جواب هر سوال جملات:«آنگونه که در کتاب نوشته است» یا «براساس آنچه که دبیر محترم معتقد است و در کلاس توضیح دادند» را نوشته بودم و به همه سوالات پاسخ صحیح داده بودم. دبیر دینی هنگامی که برگه من را داد به کلاس گفت نمره ایشان ۲۰ است و اهمیت آن بیشتر در آن است که با اینکه به نظر مخالف این سوالات است اما آنقدر خوب خود را آماده کرده که بهترین نمره را بگیرد و از ابراز نظر خود هم ابایی ندارد. این اخلاق انقلابی است. انقلابی باید کاملا آگاه باشد که با چه چیزی مخالفت میکند.
زیستن در این فضای افسانهای عمر کوتاهی داشت.
از معلمین هم شروع شد. دستور آمد که فقط به تدریس دروس خودشان بپردازند و از بحثهای دیگر خودداری کنند.
اعضاء انجمن اسلامی مدرسه که مثل بچه موشها تا آن زمان آرام و بیصدا تنها در نمازخانه فعالیت داشتند در زنگهای تفریح سر میزهای گروهها میآمدند و گردن کلفتی میکردند.
تا اینکه میخ آخر در سالگرد اعدام گلسرخی و دانشیان به زمین خورد.
در آن روز تصمیم گرفتیم که صحبتهای این دو در دادگاه را با بلندگو در ساعات استراحت پخش کنیم. به اتاق ناظم رفتیم و از او اجازه گرفتیم که تجهیزات صوتی را از دفتر او که پنجرهاش رو به حیاط مدرسه بود مستقر کنیم. او هم با روی باز پذیرای ما شد. در ساعت اول استراحت بانگ: آنکس که سوگوار کرد خاک مرا ... حیاط مدرسه را پر کرد. همه در سکوت کنار دیوارها گوش میدادند. چند دقیقه نگذشته بود که دیدیم مدیر مدرسه وارد حیاط شد، یک راست به طرف ما آمد و با عصبانیت گفت: این الم شنگه چیه به پا کردید؟
من گفتم: الم شنگه نیست آقا. دفاعیه خسرو گلسرخی در دادگاه است.
گفت: هر کی میخواد باشه. اینجا مدرسه است میتینگ نیست که.
رفیقم گفت: ما از ناظم اجازه گرفتیم که زنگ تفریح به مناسبت سالگرد شهادت اینها برنامه داشته باشیم.
گفت: خیلی بیخود کردید اجازه گرفتید صدای این کمونیستها رو اینجا پخش میکنید.
من گفتم: درست صحبت کن آقا. توهین نکن.
گفت: دهنت رو ببند تا نزدم! (دستش را بالا برد)
گفتم: نمیبندم ببینم چه جوری میزنی؟
آمد بزند که دستش را کنار زدم و محکم خواباندم زیر گوشش. شوکه شد.
با فریاد گفت: دست رو من بلند میکنی؟ مدیر مدرسه رو میزنی؟
آمد گلاویز شود که بچهها جدایمان کردند و ناظم هم سررسید و بردنش داخل دفتر...
قضایای بعدی پرونده سازی و اخراج بماند اما از آن روز هرگونه فعالیت سیاسی در مدرسه ممنوع شد. زنگهای تفریح شروع به پخش قرآن کردند. ورزش صبحگاهی تبدیل به کلاس ورزش شد که به علت عدم استقبال دانشآموزان تعطیل شد.
من از آن مدرسه پس از پنج سال تحصیل در آن اخراج شدم.
اما با آن تجربه همچنان به آن بند از سرود:«روز سرکوبی استبداد، روز جمهوری و آزادی است!»
ایمان دارم و امیدوارم.
۲۲ دی ۱۳۹۸
عکس: تظاهرات خونین ۱۳ آبان ۵۷