🔸 در سن ١٢ سالگى درست پس از امتحانات خرداد پدر و مادرم من را سوار هواپيما كردند و تنها راهى كشور سويیس کردند. در فرودگاه زوريخ جوانى بور به نام استيو دنبالم آمد و مرا به جايى كه قرار بود سه ماه در آنجا اقامت كنم برد. همهجا را به من نشان داد و گفت براى صرف شام آماده باشم تا به ديگران معرفىام كند. در خانهاى چوبى وسط جنگل من را رها كرد و رفت. من هم نیمساعت نگذشته بود که از آن خانه چوبى بيرون رفتم و در جنگل تاريك مهآلود گم شدم. همان شب اول. ديگر داشتم قبض روح مىشدم كه استيو من را پيدا كرد و تا او را ديدم خود را آغوشش انداختم و زارزار گريه كردم. او من را نوازش كرد و آرام شدم. از همان شب به استيو دلبستگى خاصى پيدا كردم.
🔸 او مرا به مركز اصلى محل اقامتمان برد كه از رستوران و ديسكو و سالن بازى و کلاس درس و هرچه بخواهى در آنجا بود. مملو از بچههاى همسنوسال من از تمام دنيا. ناگهان خود را در دنیای شگفتانگیزی یافتم و همه غمهای آن روز را فراموش کردم. او مرا به بقيه بچههاى گروه معرفى كرد. دو آمريكايى، يك اسپانيايى و يك كويتى. كاشف به عمل آمد كه آن خانه اولى محل زندگى ما پنج نفر است و استيو مسئول گروه ماست. ما با هم غذا مىخورديم، ورزش مىکرديم، سفر مىرفتيم و خلاصه همهجا با هم بوديم.
🔸 يكى از بچههاى آمريكايى به نام مايك از همان آغاز شروع كرد به پيله كردن به من. من هم كه در روزهاى اول احساس غریبی مىكردم زياد به روى خودم نمىآوردم. تا اواخر هفته اول ديدم نه، اين تو بميرى از آن تو بميرىها نيست. مايك طبق سنت بچههای اذیتکن دنبال شر مىگشت و من هم بر اساس تجربیات مدارس میهن، در يك بعدازظهر مهآلود مايك را درون جنگل تنها گير آوردم و چنان آش و لاشش كردم تا هر چه برنامه مردمآزاری در سر داشت از دماغش بيرون زد. اما خوبى مایک اين بود كه لوس نبود و به استيو چيزى نگفت.
🔸 اقامتم در سويس به خوبى و خوشى داشت سپرى مىشدکه از بخت بدم عاشق شدم. عاشق كى؟ عاشق يك دختر آمريكايى به نام جانت كه خودش سرگروه بود، درست هم سن و سال استيو. اما عشق كه اين چيزها سرش نمىشود. گرچه او سه سروگردن از من بلندتر بود در رؤياى خود جانت را مىديدم كه دستدردست در جنگلهاى اطراف قدم مىزنيم، گل مىگوييم و گل مىشنويم. بدبختى من در اين بود که به رؤيا اكتفا نمىكردم و همهاش در اين فكر بودم كه چگونه با جانت دوست شوم .
🔸 كارم آنقدر بالا گرفته بود كه همه از قضيه مطلع شده بودند و مايك چشم سفيد اين را وسيله جديد كرمريزى خود قرار داده بود. اما من آنقدر در حال خودم بودم كه حوصله لوسبازىهاى مايك را نداشتم. تا يك شب وقتى كه برنامه ديسكو داشتيم و همه از جمله جانت میرقصیدیم، همگروهیها بناى دست انداختنم را بهراه انداختند كه اگر جرأت دارى برو با جانت برقص. اينجايش را نخوانده بودم. قلبم داشت از دهنم بيرون مىزد، در ذهنم ديسكو درست مثل صحنه فيلم «مگر آنها اسبها را خلاص نمیکنند؟» سیدنی پولاک به صورت اسلوموشن درآمده بود.
🔸 ناگهان موزيك آرام گذاشتند و پيش خود گفتم: يا رقص آرام دونفره، يا هيچى! رفتم به طرف جانت و گفتم: وود يو لايك تو دنس ويت مى؟ جانت هم لبخند گرمى زد و گفت: يس شور! دستش را گرفتم و بردم وسط پيست رقص، دستم را دور كمرش حلقه زدم و رقصيديم. در هر چرخش نگاهى به مايك ورپريده و بقیه بچهها مىانداختم و در خود احساس غرور مىكردم. پس از پايان رقص دست جانت را بوسيدم و گفتم: تنك يو! و جانت گفت: يو آر اِ جنتلمن و صورتم را بوسيد. قند در دلم آب شد. همين كه جانت پيست رقص را ترك مىگفت، عشق من نيز نسبت به او خاموش شد و رفتم بقيه شب را فوتبالدستى بازى كردم.
مهرداد خامنهای